شبی به گریه و آهی نگاه خود بستم

شبی به گریه و آهی نگاه خود بستم
و دیدم اندر خواب، سر نهاده بر دستم
چونان به گریه فتادم ز شور و شوق وصال
که جامه ام تر و بر دوش من نشست دو بال
ز مهر خود بکشیدم به روی ماهش دست
و او به مهر بگفت: تا ابد کنارم هست
به این کلام جمیلش مرا بِبُرد از هوش
و برگرفتمش او را به عشق در آغوش
بگفتمش که عزیزی و جان جانانی

به هر شب سیَه من تو ماه تابانی
کمی فشردمش اورا، به مهر بوسیدم
و عطر داغ تنش را هزار بوییدم
و ناگهان به خودم آمدم که فهمیدم
هر آنچه بود تماما به خواب خود دیدم
به گریه و به تلاطم ز درد دلتنگی
و هر نفس ز فراقش بخوانم آهنگی
نشسته غرق به حسرت میان ماتم ها
هنوز درد فراقت به سینه تنها...

محمدتقی امانی