در میان همهمه ، در میان ازدحام

در میان همهمه ، در میان ازدحام
خالیه آرامش و خستگی های مدام
حجم سنگین فراق،بیکسی بین همه
وسعت تنهاییم ، بی نهایت ، نا تمام
چشم من در انتظار ، قلب من امیدوار
تا رسد برمن ز او، یک خبر یا یک پیام
همچویک رنگین کمان ازپس باران وباد
آسمان سینه ام ، میشود ،، آبی و رام
تا که چشمم روشن از، دیدن چشمان او
آخ چشمانش چه بدکرده این تن راغلام
بزم من کامل شود چون نشیند در برم
برجهان سلطان شوم تا لبش آرم به کام
برده از من دین و دل، گرمی آغوش او
تا نباشد لذت ، لمس اندامش ، حرام
جاذبه دیگر ندارد، این زمین جِرم مرا
می گذارم با تو بر، ابرها ، همواره گام
لذت دیدار تو ، گر آمدی سوی اقق
میشود بر کل لذات جهان حسن ختام

علی افق

مادر

سوگند به چشم‌هایی
که در خشکسالی مهر
باران‌اند
سوگند به آغوشی
که هنگامه‌ی توفان
کشتی نوح
تا سر بسلامت
بر قله‌ی نامش
پهلو بگیرد
سوگند به سوره‌ی عشق
که آیه‌ آیه‌اش
مادر است

ربابه حسینی

به من بگو

به من بگو
از بوسه های کدامین
باغ آمدی که همیشه
طعم انار کنج لبانت می نشیند
تا برهنه ی مهتاب
در دقیقه موعود یلدا
گرم شوم
از آتش وجودت
که از پچ پچ کلمات حافظ
غزل تازه ای زاده شود

معظمه جهانشاهی

روزگاری خانه ام یکرنگ بود

روزگاری خانه ام یکرنگ بود
مرد صاحبخانه مرد جنگ بود

صد دلاری پیش او رنگی نداشت
حُجره داری هم برایش ننگ بود

سفره اش پر بود از مردانگی
کوچه ها از بویِ عطرش منگ بود

دوستی همسایه داری عشق هم
در مرامش بهترین فرهنگ بود

جنگ پایان آمد، اما مردِ ما
بعد از آن مدهوشِ یک آهنگ بود

آن صدا از شور جبهه دور بود
عاری از هرگونه شوخ وشنگ بود

گفتمش فرمانده ی خاکی کجاست
آن بسیجی بهتر از سرهنگ بود

کوهِ ایمان بودی وُ این سکه ها
پیشِ رویت کمتر از یک سنگ بود

با تلنگرهایِ من هشیار شد
واژه هایم چون صدای زنگ بود

باد، چنگی بر پلاکش میزد وُ
مردِ ما مدهوشِ عود و چنگ بود

یارِ دورانِ خم وُ خمپاره ها
این هوا گویا برایش تنگ بود

رفت تا در زیر باران تر شود
وقتی آمد لاله ای خونرنگ بود

میثم علی یزدی

در کمین صید بودم ناگهان طوفان به پا شد

در کمین صید بودم ناگهان طوفان به پا شد
صیدگاه غرق سکوت و آسمان غرق صدا شد
مرغ زیبایی به سوی دام من آرام میرفت
در دلم با خنده گفتم مرغ من بختت عزا شد
سوی او کردم نشانه صید از جایش تکان خورد
تا بدیدم غفلتش را تیر من سویش رها شد
تیر بر جایی دگرخورد ، خورد بر سنگ سیاهی
تیر دوم را کشیدم باز هم تیرم خطا شد
با حواسی جمع باز هم سوی او کردم نشانه
باز هم تیری کشیدم باز هم او جا بجا شد
مات ماندم از خطایم راز این صید و کمان چیست
ناگهان صوت غریبی همرهه باد صبا شد
صید من سوی صدا رفت من به دنبالش دویدم
جوجه ای در لانه بود و مادری که جان فدا شد
عهد کردم تا که هستم دست گیرم از کمانم
یادم آرم روزگاری ضامن آهو رضا شد
اشکهایم قطره قطره از دو چشمانم جدا شد
رحم و احساس عجیبی بر دل سنگم عطا شد
خواهشی دارم که ای دوست دست گیری از کمانت
شاید این مرغ غزلخوان ضامنت پیش خدا شد

امید امام وردی

آخه گناه را چه به مشتی خاک

آخه گناه را چه به مشتی خاک
خاک نداند دل فطرت چه پاک
خاک نگیرد دل مرده به تن
تن بگیرد دل مرده به خاک


مهدی هاشمی نسب

با اینکه در تنهاییِ رویایِ من هم خانه ای

با اینکه در تنهاییِ رویایِ من هم خانه ای
بر حسرتِ لمسِ تنت ، شعرِ همیشه خوانده ای
بر هر تپش از قلبِ مست ، آرامِ آغوشت به رقص
شاید که با لبهایِ خود ، نامِ مرا میخوانده ای
در خانه ای از واژه ها ، آنجا که معنایی نبود
سوسویِ چشمانِ تو بر آغوشِ تاریکی نشست
ای نیمه یِ پنهانِ من ، این خانه تاریکست هنوز
شاید که این گمگشته ات فانوسِ چشمت را شکست
آوازِ سرخِ خونِ شعر در دشتِ عریانِ خیال
پیچید چون گیسویِ تو در خاطراتِ رفته ام
تصویرِ تو در این حصار از آخرین دیدار هنوز
یک پنجره از یک وداع ، تو را تماشا کرده ام
ای نامْ آوایِ هوس ، روحِ نیایشِ هراس
جاری تر از خیالِ وهم ، در هرمِ آغوشم به رقص
شاید خدا بر مویِ تو نفرینِ هجران خوانده است
گمگشته یِ موهای تو از لمسِ نامت مستِ رقص
بانویِ آب و آینه حریرِ دامان را به سِحر
از بوسه یِ لمسِ بهار معنایِ ماندن کرده است
هرگز به وهمِ واژه ها قبل از تو ایمانی نبود
رستخیزِ لبهایِ جنون تو را بهانه کرده است


نیما ولی زاده

نگاه کن که خاطره های تو

نگاه کن که خاطره های تو
چگونه درون من بنایی ساخت
در نبرد تن من با خود من
عاشقانه سوخت من و جان را باخت

رفتنت فریاد زد بر سر من
گفت دیدی که تمام شد ماجرا
من زنده اما باور نکرد
در سکوتش زجه میزد بی صدا

چند روزی ام گذشت،نیامدی
منِ زنده رو به آینه نبود
میترسید از سپیدی های مو
از صدا،مرثیه یا ساز و سرود

شانه میزد بر سر و موی سپید
غم درون چهره اش جایی نداشت
دانه ای از جنس انتظار تو
زیر قلب کوچکش با عشق کاشت

آمدی یک روز اما دیر نبود
دانه ات رشد کرده بود تا انتها
خندیدم گفتم چند سال گذشت؟
از سرانجام تا همین لحظه ی ما

با دوپا و چند هزار پای دگر
من دویدم سمت آن آغوش تو
جمله هایی من محیا کرده ام
تا بخوانم آن را در گوش تو

با خودم گفتم دیدی ماهی
آب رفته باز گشت و دیر نشد
من همان معشوق آب آبی ام
جرعه‌ی دریا نوشید،سیر نشد

دیدمت از دور کنار دیگری
دیدمش او را میان تن تو
من مگر آن کس که خواستی نیستم
من همانم بخدا، آن منِ تو

کاش من یک لحظه او بودم
کاش من اصلا خود او بودم
کاش من جای خود او بودم
کاش من جای خود او بودم

در بلندای همین خانه ی بد
که تورا در خاطراتش دارد
ایستادم من لب آن بام که
روزی تو گفت که مرا دوست دارد

عکسی از آن خنده ی زیبای تو
در کف سنگفرش کوچه پیداست
دست های تو باز برای من
من گمان نمیکنم این رویاست

میخندی و مرا میبوسی
دست هایت مرا میخواهد
میپرم تا به تو من سجده کنم
بخدا دلم تورا میخواهد

میپرم تا به تو من سجده کنم
بخدا دلم تو را میخواهد


سهیل آوه

سلام خدایا

سلام خدایا
مسجدی که درش باز نیست
به چه درد میخورد
آسمان زیبایی که ستایشگر ندارد
به چه درد می خورد
زمینی که روی آن انسان های بزرگوار قدم نزنند
به چه درد می خورد
خدایا دلی که در آن یادتو و نور علم نباشد
به چه درد می خورد


سیدحسین احمدی