جای اینکه بشوی خصم دل آزار خودت

جای اینکه بشوی خصم دل آزار خودت
مونسی باش برای غم بسیار خودت

بگذر از کوچه اندوه و غمِ دیروزت
نشوی عابرِ گمگشته در افکار خودت

نه کسی سنگ صبور و نه کسی محرم راز
راز خود باشی و هم محرم اسرار خودت


عاشقان را نبُود منت دارو و دوا
باید اینجا تو شوی یار و پرستارخودت

نشوی خسته و دل مرده دگر همچو (پری)
تو بمان همدم و هم صحبت و دلدارخودت

پری حبیبی

واهمه دارم از این شهر پر از تنهایی

واهمه دارم از این شهر پر از تنهایی
و غروبی که زند آرام، آرام
به تن زخمیِ خورشیدِ کبود
خنجر زهرآگینش را،
و من اندیشه‌کنان،
چون همه شب‌های دگر،
ناگهان باز از آن کوچه
در آوردم سر.

کوچه، آن دالان بیدارِ بلند،
که در سکوتش می‌کرد
راز شب‌های مرا مدفون،
بود سرشار ز عشقی ابدی،
و همچنان می‌پیچید
عطر خوش‌بوی صدای تو
در پیچ و خمش،
تا که من دور شوم
ساعتی از غم تنهایی خویش.

در پسِ پنجرهٔ بستهٔ عشق
به‌جز چشم نبودم.
شوق دیدار تو شد لبریز
در همه جان و وجودم
آن شب و، آن کوچه و هنگام عبور،
ماه درخشان و زمین پر نور
من خانه ای را می دیدیم
به بلندای امید.

من و تو، دلباختهٔ قوی سپید،
دست در دست عقاقی‌ها می‌دادیم.
بی‌خیالِ غم و اندوهِ زمان،
زیر باران می‌خوابیدیم.
همچو مهتاب
بر آن کوچهٔ تنها می‌تابیدیم.

یادم آید، تو به من می‌گفتی:
خواب کبوتر آبی‌ست،
برکهٔ اشک قناری
تا ابد باقی‌ست،
آسمان آفتابی‌ست.

من و آن کوچه و آن چشم سیاهت،
تو و صد راز نهفته در پشت نگاهت...

یادم آید روزی دگر،
اشک ز چشمان تو پاشید.
سیلِ اشک تو همه‌چیز را در خود بلعید؛
خانه و کوچه و آن قوی سپید،
برکهٔ اشک قناری هم
خیلی زود خشکید.

بعد آن، دیگر از تو نشنیدم خبری.
منم و این شهر و این کوچهٔ غمگینِ گِلی.

بی‌تو اما من نبریدم هرگز،
نرمیدم، نشکستم هرگز.
حذر از عشق تو نتوانستم.
من نرهیدم، نگسستم هرگز.
منم آن بغض،
که بی‌تو نشد فریاد
در خمِ آن کوچه، که نرود از یاد.

علی حیدرزاده

بازم دل من، طالب دیدار نگار است

بازم دل من، طالب دیدار نگار است
چشمم ز غمش خیره به راهی که گذار است

جانم به تمنای وصالت همه شب‌ها
در شور و شراری ز غمت غرق شرار است

هجران تو چون تیر نشسته به دل من
دردش ز صبوری و غمت سخت شکار است


ای آن که دلم جز تو به کس دل نسپارد
آغوش تو آرامِ من و عمر شمار است

آیا به خزانِ غم تو راه بهاری‌ست؟
آیا به دعا، عشق تو تقدیر و قرار است؟

الناز عابدینی

تشنــگی را جرعــــه ای از آب چونان می برد

تشنــگی را جرعــــه ای از آب چونان می برد
کآتش از دل، شعله از محراب، ایمان می برد
دل به دریـــا می زند موجــــی زحیــرانی مرا
این جنــــون آخر مرا تا قعــر طوفان می بر
د

ابوالقاسم میدانی

منم و دنیایی که با خودش ،

منم و دنیایی که با خودش ،
میبَرَد مرا

دنیام آدم فروش است
صبح به صبح ،
همچو بَرده ای سیاه ،
میفروشد مرا
شب به شب ،
برسرِسجاده ی سجده ،
دوباره میخرد مرا

شل کن سفت کن درآورده
من براش تارعنکبوتی بیش نی ام
همچو عنکبوتی مرموز،
یکریز می تَنَد مرا
گاهی همچون مگسی افتاده در دام ،
با اینهمه دردام ،
میجَود مرا و، میدرد مرا

اما نمیدانم چرا دست بردار نیست ،
ز این بی چاره ی روو به فنا
گاهی هم برسردرِ مترو، همچوعکسی ،
میزند مرا
شاید برای ، عبرت سایرین
نمیدانم
حتی نمیدانم ،
با اینهمه یکریز خس و خاشاک بودنش ،
آیا این دنیا روزی گلستان، میشود مرا ؟
معلومست که نه
نسیه ش از نقدش پیداست
پس به فکرِ یه دنیای دیگرم
اگرسعی کنم هنرمند شوم
مطمئنم که آن دنیای دیگر،
ازاین بردگیِ نزدیک به فنا ،
میخرد مرا


بهمن بیدقی

شب شد به دل افتاد که تالاب ببینم

شب شد به دل افتاد که تالاب ببینم
با سر بروم شوکت مهتاب ببینم

از تابش جان بخش رخ و چشم و چراغت
غوغای فریبایی کمیاب ببینم

بر روی تو پاشیده فلک رنگ خدایی
لبخند لب و صورت جذاب ببینم

انگار کمی دیر به تالاب رسیدم
نیلوفرم و آمده ام آب ببینم

انصاف در این حلقه مگر نیست که اکنون
چشمان تو را بسته و در قاب ببینم

در باور من نیست که با خاطره هایت
بر گونه ی ماتم زده سیلاب ببینم


هر چند که رفتی و دگر خاک نشینم
رخسار تو را کاش که در خواب ببینم

علیرضا حضرتی عینی

من که با مهتاب نجوا میکنم

من که با مهتاب نجوا میکنم
وقتی آب برکه باشد پاک و صاف
رقص مو لانا مهیا میکنم
میروم در دورِ زهره در طواف

آرزویم ساغر لبهای توست
جرعه ها پشت هم از یک دیگری
دیدگانِ آبی دریای توست
مرغ دل را میکندخنیاگری

از نگاهت کی توان کردن حذر
این من و حمام فینِ و ساعدم
دوست دارم من ز سوی تو خطر
روح و جانم هست اینک شاهدم

گیسوان بر شانه ها افکنده ای
سنگ زیرِ آبشارت میشوم
سرو تنهائی ولی بالنده ای
جوی آبِ در کنارت میشوم

نامت آید دل شود در انفجار
نبض در مچ میشود از حد برون
این خزان گردد برای من بهار
در رگان سرعت بگیرد جوی خون

دیگر این باغ بهاری جوش کرد
بر گل ِرویت عرق دایم نشست
بوی عطرِ آن مرا مدهوش کرد
شیشه قمصر با سنگ سر شکست

از گذار عمر کی مرغ دلم
برسر گلزار رویت جا گرفت
مرحمت فرما نما حل مشکلم
ترسم این عاشق ره عقبی گرفت


جعفر تهرانی

بین من و تو تنها، یک خط فاصله است

بین من و تو تنها، یک خط فاصله است
از دست فاصله کلماتم به غم نشست

من ویرگول بودم و یک مکث نا به جا
معنی عشق ، معنی امید را گسست

یادم نبود می کُشی و می‌کِشی مرا
آن شب که روحم از تن من می کشید دست


انگار نقطه در سر خط عشق را ندید
پایان هر غزل شده خودکار مستِ مست

من رفتم از جهان ، کفنم را بیاورید
باشد برای تو خفقانِ جهانِ پست

پَر گار غم دوباره مرا دور می‌زند
روی دلم نوشت که : هشتک دلش شکست...

معین راد