ای گل عاشق تو چرا میمیری؟

ای گل عاشق تو چرا میمیری؟
بهر من این پرسشی، مشکل شده.
چون تو میدانی جوابم را بده
گر نمیدانی دلم سنبل شده.
ما چرا می میریم ؟؟
ما چرا داناییم‌ ؟؟؟
چون نمی دانی نگو ؟
ما چرا می آییم؟؟
وقتی که قرار است در آخر بمیریم
گل که مُردست به من می گوید
من همی می دانم
که در آن سوی جهان
یک نفر هست ز تو مهر تر است
مگر آن دنیا را دیده ای با جانت؟؟
پس چه می‌گویی تو؟؟
من شنیده ام آنجا بس وسیع است و شگرف
بد کنی میمیری
خوب باشی چون گل، جاودان می مانی
حال خود می دانی.
در زمان های کهن
یک نفر گفت که من دانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم .

کیان مهر رضایان ابرقویی

سرگرمِ خودم بودم تا این که تو را دیدم

سرگرمِ خودم بودم تا این که تو را دیدم

بی حوصله هم بودم تا اینکه تو را دیدم

پاییزِ طلایی را در زیرِ نمِ باران

در حالِ قدم بودم تا اینکه تو را دیدم

تنهایی و تنهایی ، با عادتِ خود بر خود

راضی به ستم بودم تا اینکه تو را دیدم

تا قبلِ تو را دیدن انگار نمی دیدم

مانندِ عدم بودم تا اینکه تو را دیدم

هر روز پر از حسرت هر لحظه پر از غصه

بازیچه ی غم بودم تا اینکه تو را دیدم

در خواب و خیالاتم دنبالِ تو میگشتم

من قانعِ کم بودم تا اینکه تو را دیدم

یک عمر در این دنیا عاصی شده از غم ها

دنبال صنم بودم تا اینکه تو را دیدم


امیر بهنام گل

شُده از غَم که شبی ، تا به سحرْ ناله کُنی؟

شُده از غَم که شبی ، تا به سحرْ ناله کُنی؟
چَشم تو خیس شود، سوزِ جِگر پیله کُنی؟

شُده آیا که شَبی خواب به چَشمت نَرسد
صُبح تا نیمه ی شَب بر همه کس حیله کُنی؟

علی کرمعلی

دوست دارم من این تاراج نرد عمر را

دوست دارم من این تاراج نرد عمر را
تا به هر سختی بگیرد گرم وسرد عمر را
شب همه شب انتظار صبح‌ در فغانم مات بخت
کان پگاهم نیست باز این صبح‌ِ سرد عمر را
وه گرش من بازگیرم بخت مهرافزای خویش
تا قیامت پای کوبم خاک و گرد عمر را
گر من از حجب روی برگیرم از او
ازونوس عشق ‌سرخم‌ کرد زرد عمر را
جان به‌ اتش میکشد با چشمهای در غضب

پس تو ای کافر چرا گفتیم ترد عمر را
با نصیحتهای حافظ راه را بد باختم
کِی بداند راز امروز ، کهنه مرد عمر را
نقطه پرگار دنیا زخم زد خونین دل
چون به اسلوب اش نبودبیضی کشید ابیاض وَرد عمر را
کس نمی‌داند که پویا را مقام صید نیست
طعمه‌ ای هستم چو در نخجیر درد عمر را

پویا شارقی

جان من جان تو و جام می را چه کنم

جان من جان تو و جام می را چه کنم
قطره اشک بهار بر لب خندان چه کنم

ابر برمیخیزد زدریا ولی باز به دریا برود
آتش افروخته در عاشق مستان چه کنم

گفته بودند زمستان آتش زیر خاکستر است
آتش زیر خاکستر جان سوخته را چه کنم


هر قدم بر لب یار قدم میزنم فریادی است
فریاد ز جا خواسته بر لب یار را چه کنم

گفت شبلی به منصور نکن راز تو فاش
فاش میگویم می بر لب جانان چه کنم

هست تا ازل صبح مستان عشق ورزیدن
پیروزی روشنی روز بر ظلمت تار چه کنم

برخیز دریا که صبح صادق طلوع خواهد کرد
ظلمت این شب تیره بر دل خندان چه کنم

سیاوش دریابار

در آغوش تو مرگ هم بوی چوب می‌دهد.

در آغوش تو
مرگ هم بوی چوب می‌دهد.
بگذار
نفس‌های آخرم را
این‌جا
زیر باران
جنگلی کوچک شوم
سبز، لاجوردی
بعد
پلک‌هایم بسته شد
آن‌وقت
تبر را تیز
رفتن بزن.

کیخسرو آریایی

نکته ای باشد نهفته در کلام

نکته ای باشد نهفته در کلام
پنــد گیــری زیــن حکایــت در ختــام

دید صیادی درون بیشه زار
بچــه شــیری خســته و درگیــر دام

رحم آمد بر دل سنگین او
تــا نگهــداری کنــد در پیــش دام


تا سپر شد سالیانی زآن زمان
چـون پلنگـی شد که گردد در کنـام

در کنار صاحب و آن همسرش
پرسه میـزد لاجرم اطراف بـام

تا که روزی از پی صید شکار
رفتـه بـود صاحـب کـه بیند جـای دام

شیر گشنه تا رهد از گشنگی
کـرد زبانـش را کمـی در ظـرف شـام

زن زبان و کار حیوان را بدید
نالـه هـا کـرد بهـر همسـر وقـت شـام

تا به گوشش نق نق زن را شنید
صاحبـش را خواهشی گفـتا تمـام

خواست بر فرق اش که شمشیری زند
ضربــه را خــورد و نگفــت بــر او کلام

رفت و وقتی را بدور از یار بود
تــا کــه زخم سر بگیرد التیــام

بعد چندی آمد و گفتا ببین
رد تیغی که کشیدی از نیــام

جای شمشیرت نماند بر فرق سر
تلخــی نیــش زنت مانــده بــه کام


کاظم بیدگلی گازار

این تبسم‌های خاموشم چه رازی می‌کَنَد؟

این تبسم‌های خاموشم چه رازی می‌کَنَد؟
بی‌صدا لبخندِ یک رؤیا چه رازی می‌کَنَد؟

رفته‌ای اما هنوز از عطرِ تو سرشارم، بگو
این هوای خستهٔ دنیا چه رازی می‌کَنَد؟

عشق را از ابتدا گفتم که باور می‌کنم
باورش اما ز قلبِ ما چه رازی می‌کَنَد؟


ماهیِ غمگینِ من، در تنگ خود تنها بمان
بی‌تو این آشوبِ بی‌دریا چه رازی می‌کَنَد؟

حرف آخر را دوباره می‌زنم با چشمِ تر
دل بریدن در شبِ سرد چه رازی می‌کَنَد؟

الناز عابدینی