ما محو تماشای رُخ یار نشستیم

ما محو تماشای رُخ یار نشستیم
بی خود شده از خود زدلدار نشستیم
هر چند زما خاطر یار پریشان شود
ما تشنه لب آن قدح دلبرعیّار نشستیم


ابوالقاسم میدانی

سر به مُهر گشته ام در سحر با حال زار

سر به مُهر گشته ام در سحر با حال زار
خاطرم تیره ست و تقدیرم در این سال زار
گر نبخشی این بنده افتاده به خاک
گر نبینی این سیه روی در احتزار
نروم از سرکویت چو برانی با سوز و گداز
هر چه خواهی بر سرم آر ای چاره ساز
رحمتی فرما در این هنگامه ای بنده نواز
سر زسجده بر ندارم چون نبخشی در نماز


ابوالقاسم میدانی