نگرانم که مبادا زِبرم بگریزد

نگرانم شده، نگران زین روزم
که چه حیف گشته لحظه به لحظه امروزم

نگرانم که مبادا زِبرم بگریزد
آن امیدی که بدان بسته دلم هر روزم

رفته در سایه ی وَهمی که مرا در بَرداشت
مانده‌ام بی‌خبر از وعده‌ی فردا، سوزم

ای دریغا که به هر لحظه نگاهی کردم
بی ثَمر ماند همه حسرت دیروز و امروزم


ابوالقاسم میدانی

بهار جان من به فصل نو رسیده

بهار جان من به فصل نو رسیده
خدایا روح عاشق را تو دیده
دلم را غرق در امید کردی
ز بند غصه‌ها آزاده چیده
نسیم صبحگاهت مست و خوشبوست
به دل گل‌های شادی را دمیده
خدایا این بهار آرام جان است
به دل باران رحمت را چکیده

ابوالقاسم میدانی

با نگاهی می‌کنی تنها رهـــا، جان مرا

با نگاهی می‌کنی تنها رهـــا، جان مرا
کن اشاره تا بهاری گردد این پاییز من


ابوالقاسم میدانی

هر لحظه بغض زمان در گلو مانده

هر لحظه بغض زمان در گلو مانده
بی تو ، نفس اسیــــر زندان است

ابوالقاسم میدانی

ای خم شده کوه به نامت پدر

ای خم شده کوه به نامت پدر
دریا ز غرورت به حیـــرت، پدر

ای سایه گستر به وقت خطر
جانم فــــدای تو باشد، پدر


چشـمان تو فانوس راه من است
هر گام تو، امیـــــد آه من است

دستان پُر از مهر تو روشنی من است
در باغ دلم چـــون گل در چمن است

ای حکمت روزان، چراغ شبان
در آینه ات عشق پیدا، عیان

هر چند که خم گشته شانه‌ات زغم
پاینـــــــده بمان، ای امیــــد دلم

ابوالقاسم میدانی

چون ماهی یخ زده درون یک تُنگ شدیم

چون ماهی یخ زده درون یک تُنگ شدیم
بی خواب شدیم به عشق دریا

آزرده ز حصری که بر ما بستند
دلتنگ شدیم به یاد فردا

در حسرت آن که موج ما را ببرد
با گریه نشستیم، دل به رؤیا

هر چند که تُنگ، خانه مان کرده اسیر
اما نرود ز خاطر ما، دریا

ای منجی دوران سیاهی، برخیز
بگشای ز دست های ما این زنجیر

ما خسته ز تکرار سکوتی سردیم
بده به دل ما دوباره جانی از شیر

در وسعت این قفس، هوایی نیست
ببخش به ما پروازی از عشق و عبیر

دریا به خیال ما هنوز جاری ست
ای موج رهایی، ما را برسان به تقدیر

ابوالقاسم میدانی

تشنــگی را جرعــــه ای از آب چونان می برد

تشنــگی را جرعــــه ای از آب چونان می برد
کآتش از دل، شعله از محراب، ایمان می برد
دل به دریـــا می زند موجــــی زحیــرانی مرا
این جنــــون آخر مرا تا قعــر طوفان می بر
د

ابوالقاسم میدانی

چون برگ درختی به زیر پا افتادی

چون برگ درختی به زیر پا افتادی
چون شبنم صبح زگل زیبا افتادی
من از تو و خنده‌های تو دلتنگ شدم
همچون ورقی از دفتر عشق جدا افتادی

ابوالقاسم میدانی

ما محو تماشای رُخ یار نشستیم

ما محو تماشای رُخ یار نشستیم
بی خود شده از خود زدلدار نشستیم
هر چند زما خاطر یار پریشان شود
ما تشنه لب آن قدح دلبرعیّار نشستیم


ابوالقاسم میدانی

سر به مُهر گشته ام در سحر با حال زار

سر به مُهر گشته ام در سحر با حال زار
خاطرم تیره ست و تقدیرم در این سال زار
گر نبخشی این بنده افتاده به خاک
گر نبینی این سیه روی در احتزار
نروم از سرکویت چو برانی با سوز و گداز
هر چه خواهی بر سرم آر ای چاره ساز
رحمتی فرما در این هنگامه ای بنده نواز
سر زسجده بر ندارم چون نبخشی در نماز


ابوالقاسم میدانی