میا به دیدنم توگفتی که تک وتنها نشسته ام
درآرزوی دیدن توهم بودم و برویا نشسته ام
در غرق رویا بودم و جنون هم که فکارم بود
ازبس به توفکرکرده ام که به دریا نشسته ام
فرزند مصیبت کشیده عشقم و در باغ سخن
هم نام تو را گزیده ام و به دام فنا نشستهام
چرخی بزن بروزگاراندوهگین واندوهناک من
عشقی را تورها کرده ایکه بنام حنا نشستهام
صورت مگوکه ماه بهشتی و بحوریان رقاصه
بدورت نشسته اند ومنهم به معنا نشستهام
سفر بکن بآیات قرآن و وعده های بی زوالش
من ازقرآن تو را تمنا کردم و هرجا نشسته ام
سری بسوره یوسف زدم و زلیخا را هم دیدم
خودرابجای یوسف زدم وبه غم ها نشستهام
برادرانیکه آفتاب راسجده میکردندبپیش اب
خوابی رابدیدمکه توآمدی من صحرانشستهام
ازجعفری بپرسکه عاشقش بودی ودفتربدست
میخواندی وگریه میکردی که شیدا نشستهام
علی جعفری
شنیدند مردمان ز افراد نامطمئن امروز
سختیِ زندگی بیش شود زبودن دردِ دیروز
کُلاه حاکمان بالاتر شود زین مدیریتِ عالی
جای همه شهدای اسلام دراین مَعرکه خالی
خون خود بر سرِ ناموس و وطن فدا کردند
مدیران زگِرانی نان و مرغ شروع برنزاع کردند
آقایان بدانند دگر تدبیرِ ساده مُثمرِ ثمر نیست
جنگیدن با روح وروانِ مردم به نفعشان نیست
عاقلان فهمند،تنها مسیرِ اقتصاد، باید طی شود
دگر موضوعات، همچو سیلی بر خانه خِیل شود
تا دیر نگشته ، ای که ادعای دین و قرآن داری
لحظه ای به رفع نیاز مردم تَعلل نکن،وقت نداری
هر کجای بازار سیاست مشغول و در میل هستی
گرسنگان روز به روز بیش شوند،هان،درفکرهستی
سرنوشت شومِ کفار ببین در این دنیای فانی
گر مصیبت بیش شود پشیمانی آید ز نادانی
گر توکل بر خدای منان داری، بدان ای ساده
سِیل جاری شود، نه مسجد شناسد نه خانه
وظیفه بر تو، هم اکنون، عقل خویش برکار گیری
ز رسیدن مشقت و رنج، هیچ عبادتگاهی مگیری
دگر ز خیالات و اوهام دست بردار وقت تنگست
دشمنِ سفّاک بر مرزها، در حال تدارک جنگست
همرهی کن مردم ستمدیده خود با جان فِشانیت
برزمین گذار مِیلهای دنیایی بِالخُصوص مَذهبیت
جوانان برداشتن عبادت آن به آن بی میل شوند
بزرگان ز ترسِ پاشیدگیِ زندگی، خَفه خوان شوند
آن دختر که برهنه کرد، خود در مَعرضِ این و آن
هشداریست بر ظلم و ستم در کشوری مسلمان
محمد هادی آبیوَر
بِگُذشت تمام عمرم پی فرصتی که گویم
به تو بر دلم چه بگذشت و دلت خبر ندارد
زده پرپر این دل من به هوای کوی عشقت
ننشست به هیچ بامی و به کس نظر ندارد
به جدال و جنگ با دل نشود رها ز مشکل
دل عاشقان به جنگی که در آن ظفر ندارد
چو یتیم بی پناهی که نشست بخاک راهی
گنهش چه باشد آنکس که به سر پدر ندارد
بنشین دمی کنارم بنگر به حالِ زارم
که چگونه دُر فشانست دل اگر که زر ندارد
نه بخود فتاده درعشق و نه من فکندم اورا
دل من اسیر عشق است و ازآن حذر ندارد
زده دل به مسلخ عشق تو بوسه بر لب تیغ
عشق رستم است وگویی خبر از پسر ندارد
ره عشق گفته بودند که هراس و ترس دارد
به، که نگذرد از این راه کس اگر جگر ندارد
زده آتشی بجان و دل من دو چشم مستت
چکنم به شعله چشمان تو چون نظر ندارد...
پژند محرر صفایی
جامهٔ شرک در آرید سفر نزدیک است
رخت توحید بیارید سفر نزدیک است
دوری و تفرقه از عشق به دور است به دوست
دستها را بفشارید سفر نزدیک است
عشق و ایمان و ادب توشه راه است و صفا
بذر اخلاص بکارید سفر نزدیک است
دشمن است اینکه به حرف آمده با شیوه دوست
به دلش دل نسپارید سفر نزدیک است
نکند خواب تو را غافل از اندیشه صبح
دست حاجات بر آرید سفر نزدیک است
ملک الموت هر آیینه زند حلقه به در
دل به دنیا نسپارید سفر نزدیک است
علی اکبر نشوه
درد
باز
بارید
بر
سرِ
کوچهایی
که از
بنبست
بودنِ
خویش
شرم
داشت و
پشت
به
تمامِ
مردمِ
شهر
آرام و
تنها
تنهای تنها
پُک
میزد
سیگاری
که
طعمِ
خوشِ
مرگ
میداد.
دختری
سنجاقِ
سرش
را
انداخته بود
اما
راهِ
رفتن
کور
کور
که
اما
ولی
کوچه
این
کوچه
سر
به
دیوار
میکوبد و
میکوبد و
زخم
میشکافد
از
جمجمه
تا
عبوری
باز
کند
قدمهایِ
دخترک
بر
قلبِ
یک تاریخ
بنبست
بنبستِ
خویش:
کیخسرو آریایی
دشمنان این وطن بسیار بودند از ازل
ذاتشان بدخو ، شرارت منتها و بی مثل
بر دهان هر کدامین قافیه شر و نفاق
تشنه ی قدرت ، ستم ،درندگی بالاتفاق
آریو برزن بود هریک ز ما شیر نبرد
خواب خوش محروم با تصویر درد
این وطن دارد اصالت ، با صلابت پر شکوه
از تمدن گو سخن ، از نسل کوروش، رخش کوه
حک شده در سینه هامان کوروش و منشور او
آه و افسوسم چرا اندیشه ها با غرب خو
پادشاهی نیک سیرت با سخن دنیا گرفت
غرب آمد وحشیانه جان و سیما را گرفت.
معصومه داداش بهمنی
ما رعیت این سفره ایم اما بشرطی که
تو شیوه ی ارباب بودن را بلد باشی
غم های عالم خواب از چشمت نمی گیرد
شاعر اگر با عشق خفتن را بلد باشی
از حس تنهایی برایت قصه نتوان گفت
شاید تو هم افسانه گفتن را بلد باشی
شب تابها خاموش و سرد و در سکوتِ مرگ
باشند اگر تو دل شکستن را بلد باشی
تو درّ ناب و گوهر نایاب خواهی بود
در آتش محبوب سوختن را بلد باشی
شیرین تر از رویای وصل و مستیِ عشقی
جانا اگر دلداده مردن را بلد باشی
غرق نگاهت می کنی خوبان عالم را
در چرخِش گرداب دیدن را بلد باشی
صدها مصلِّی رو به محراب دو ابرویت
باید نماز عشق خواندن را بلد باشی
من ماهییِ بحر نگاه مهربان تو
باشم، اگر تو پروریدن را بلد باشی
پروانگی کردن به دور تو چه جذاب است
سوز وگداز شمع ماندن را بلد باشی
بر چشم گلها شبنمی از شوق و از شادی
ترکیب بند یاس و سوسن را بلد باشی
در نیمه شب از جام ساقی سرکشی بیحد
با هر تغزّل، بوسه چیدن را بلد باشی
با این پریشان حالی و زخم عمیق عشق
شاید که در صحرا دویدن را بلد باشی
در چلهی آغوش یار و زلف یلدایی
با عمزه ای ناگه خزیدن را بلد باشی
گل نازها دارد اگر عشقی به سرداری
باید به جان و سر خریدن را بلد باشی
سید طالب ذکی
افتاد دست این دل دیشب بهانه تو
شد گونه خیس ازاشک خواهد نشانه تو
شاید نسیم اورد از تو خبر به همراه
بر گوش او رسیده گویا فِسانه تو
گوش دلم دگر هیچ نشنید غیر نامت
پرشد شب از خیال و نَقل شبانه تو
شد صبح ودل بهانه چون کودکی دوساله
میرفت و می کشیدم او سمت خانه تو
دل شد اسیر چشمت من هم اسیر این دل
دنبال او به ناچار گشتم روانه تو
چون شد وصال واصل دل فارغ از جهان شد
سر را نهاد با شوق بر روی شانه تو
آنگاه دیدمش من گردیده فارغ از خود
شد مست از شمیم عطر زنانه تو
احمد صحرایی کاش
یلدا هم گذشت و توفیری نداشت
جز آنکه یک دم بیشتر فکر چشمانت بودم
آرین محمدزاده