شوری به سر و شوقی در دل ز تو دارم عشق

شوری به سر و شوقی در دل ز تو دارم عشق
این شور و شرر گشته ، یکسر همه کارم عشق

بگذشته ام از جان و هم خیرِ جهان دیریست
عشقست در این عالم چون دار و ندارم عشق

روشن ز تو شد نوری گر هست در این منزل
بی جلوه ی روی تو، من چون شب تارم عشق

دریای دلم ای عشق، عمریست که طوفانیست
چون موج خروشانم ، بی صبر و قرارم عشق

این سینه ی پر دردم سوزان شده چون صحرا
چشم و دل من ابریست خواهم که ببارم عشق

دور از هم اگر بگذاشت این عالم دون ما را
این بود غلط چون من ، زآن ایل و تبارم عشق

آورده به جان هجران ، دل را ز غمت ای جان
من در عطشت دیریست چون ابر بهارم عشق

این شاخه ی عمر من با روی تو گل زیباست
بی نقش گل رویت ، بر ساقه چو خارم عشق

از شعله خبر دارد هر کس که در آتش سوخت
گوید ز تو هم خاک و ، هم گرد و غبارم عشق...


پژند محرر صفایی

عاشقی، جز عشقبازی با تو در کوی تو نیست

عاشقی، جز عشقبازی با تو در کوی تو نیست
هیچ جایی در جهان همسانِ پهلوی تو نیست

دیده ام بسیار زیبا درجهان و عاقبت دریافتم
هیچ چیز زیباتر از چشمان جادوی تو نیست

درد ما بسیار و پیدا نیست درمان در جهان
چون تویی علت دوا هم غیر داروی تو نیست

این دل سرگشته از هجران تو خونین شده
این قفس شایستهِ مرغ سخنگوی تو نیست

میزند هر لحظه نقشی تازه دل در راه عشق
میشود نقشِ برآب و هیچیک سوی تو نیست

دل در این بحر بلا از نای و جان افتاده است
چشم امیدی بغیر از لطف و پاروی تو نیست

این همه نیش و دریغ از لذتی در نوش عشق
لب گشا، آن شهد جایی غیر کندوی تو نیست

پندِ عشقم داد پیری رسته زین عالم که گفت
عشق چیزی غیر از آن پندار نیکوی تو نیست

شعله میسوزد ز هجرانِ تو گرچه روز و شب
یک نفس غافل ز تو و جز دعاگوی تو نیست


پژند محرر صفایی

شوری به سر و شوقی در دل ز تو دارم عشق

شوری به سر و شوقی در دل ز تو دارم عشق
این شور و شرر گشته ، یکسر همه کارم عشق

بگذشته ام از جان و هم خیرِ جهان دیریست
عشقست در این عالم چون دار و ندارم عشق

روشن ز تو شد، نوری گر هست در این منزل
بی جلوه ی روی تو من چون شب تارم عشق

دریای دلم ای عشق، عمریست که طوفانیست
چون موج خروشانم ، بی صبر و قرارم عشق

این سینه ی پر دردم سوزان شده چون صحرا
چشم و دل من ابریست خواهم که ببارم عشق

دور از هم اگر  بگذاشت این عالم دون ما را
این بود غلط، چون من زآن ایل و تبارم عشق

آورده به جان هجران ، دل را ز غمت ای جان
من درعطشت دیریست چون ابر بهارم عشق

این شاخه ی عمر من با روی تو گل زیباست
بی نقش گل رویت بر ساقه چو خارم عشق

ازشعله خبر دارد هرکس که در آتش سوخت
گوید ز تو هم خاک و، هم گرد و غبارم عشق...

پژند محرر صفایی