افتاد دست این دل دیشب بهانه تو

افتاد دست این دل دیشب بهانه تو
شد گونه خیس ازاشک خواهد نشانه تو

شاید نسیم اورد از تو خبر به همراه
بر گوش او رسیده گویا فِسانه تو

گوش دلم دگر هیچ نشنید غیر نامت
پرشد شب از خیال و نَقل شبانه تو

شد صبح ودل بهانه چون کودکی دوساله
میرفت و می کشیدم او سمت خانه تو

دل شد اسیر چشمت من هم اسیر این دل
دنبال او به‌ ناچار گشتم روانه تو

چون شد وصال واصل دل فارغ از جهان شد
سر را نهاد با شوق بر روی شانه تو

آنگاه دیدمش من گردیده فارغ از خود
شد مست از شمیم عطر زنانه تو

احمد صحرایی کاش

نفرین به خودم که از خودم دورم کرد

نفرین به خودم که از خودم دورم کرد
بر قصه پوچ عشق مجبورم کرد

نفرین به دلم که دلبری یاد نداشت
در پیله سرد خویش محصور م کرد

نفرین به دو پا تا رسیدم به قرار
از لحظه شیرین وفا دورم کرد


نفرین به دو چشم من که دید و نشناخت
انقدر گریست تا که چنین کور م کرد

نفرین به دو دست بر تو حلقه نشدند
بر حلقه ئ زانو ان مجبورم کرد

نفرین به زبان که نیش عقرب می شد
از درگه عشق راند و مقهورم

نفرین به هر آن عضو که این غفلت او
چون خفته بی تحرک گور م کرد

احمد صحرایی کاش

گفت با یوسف زلیخا در خفا

گفت با یوسف زلیخا در خفا
بنده مایی اطاعت کن ز ما

کام از تو سالها می خواستم
خود برای وصل تو اراستم

گفت با او جز تو و من هیچ کس
نیست در این حجره ما را دسترس

هفت در بر پشت هم پیوسته است
درب روی درب دیگر بسته است

نه صدا از درب ها گردد برون
نه کسی اوای او آید درون

اتش عشق و جنون شد شعله ور
یوسف از او بود اما بر حذر


بر زبانش بود حی چاره ساز
درب زندان را به رویم کن تو باز

بر وجودم نفس اگر غالب شود
قصه افریته ها جالب شود

وقت ان باشد مرا یاری کنی
جانم از افت نگه داری کنی


رفت سوی مخرج ان حجره زود
گرچه میدانست ان در بسته بود

رفت سوی مخرج ان حجره زود
دست دیگر آمد و در را گشود

سوی در های دگر تعجیل کرد
در دلش الله را تجلیل کرد

تا به درب‌ اخری پایش رسید
دست آن افریته پیراهن درید

احمد صحرایی کاش

دامن چشمان من آلوده شد بایک نگاه

دامن چشمان من آلوده شد بایک نگاه
بر ندارم از تو هر گز این نگاه اشتباه

نهی من کردند میسوزی نرو این راه را
سوختن را آرزویم بر تقاص این گناه

احمد صحرایی کاش