ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
عکسی ازروی نگارم بردلم بنشانده ام
وقت دل تنگی به عکس اونگاهی میکنم
من چه نجواها که بااو کرده ام
او نظر دارد برمن ، من خطاها میکنم
عارضش گردیدم اردل تنگی این سرزمین
او نگاهی برمن افکندو که کاری میکنم
ازتمناهای این دل برستوه آمد دلم
هرچه خواهش کرد این دل گفت آنم میکنم
گربیاید درکنارم یک شبی آن گلعذار
من خودم دانم که بانجوای او چون میکنم
جان مابرنیمه آمد یک نظربرما نما
چون نظربرما بداری بند دل وامیکنم
شوق این مسکین قدم دررفتن بااو بود
اوهمی چون برق رفت ومن نگاهی میکنم
غلامرضا مشهدی ایوز
در سکوت شب به پایم خورد پای نسترن
تا به خود باز آمدم بر دامنم شد نسترن
بوی عطرش آنچنان مست و سبک بالم نمود
چون نگاهم بر رخش افتاد گفتم نسترن
واله و شیدا شدم از بس که چشم نسترن
بر رخم تابیده بود و من نگاهم پر ز سوی نسترن
ژاله و شبنم چنان عکسی بر آن صورت نشاند
من چنین عکسی ندیدم جز به آن شب نسترن
در سحر دیدم که بانگ آن موذن پاره کرد
آن همه افکار ناپیدا و بوی نسترن
در نماز صبح بودم قامتم چون نسترن
چون سپیده از ره آمد خواب شد بر چشم پاک نسترن
غلامرضا مشهدی ایوز
از دوست دشنه خوردن
عین شراب و مستی است
گر خیمه ات دریدن
گو حق من همین است
گر آتشی پرانند
عین گلاب و بخل است
وقت هجوم دشنه
وقت حسد به دلهاست
وقت ترحم او
مثل نفاق و پستی ست
اون جرعه جرعه نوشد
از خون گرم پشتم
من العطش که دائم
سوزی به دل نشسته است
ای آن کسی که دائم
سوزی به ساز داری
بر این دلم نظر کن
چون دل همان هماییست
غلامرضا مشهدی ایوز
عرصه بر من تنگ میگردد چرا
آسمان کوتاه بر میگردد چه وقت
آفتابم در غروبی میرود در تنگنا
وقت کوچ است وقت کوچ
وقت کوچ چلچله
کاش من در کودکی هرگز نمیآموختم
معنی شیرین عشق آسمان
وقت کوچ چلچله چون میرسد
شادی و غم با همش طی میشود
کل این مجموعه در هم میشوند
تا که با یکتا شدنها طی کنند
آن مسیر ناعبور کوچ را
ان هیاهوی غریب پوچ را
این یکی گر ماند از این قافله
عاشق است او را که جا بگذاشتند
زیر سقف چوبی این آسمان
او بسان عاشقی جفتی گزید
بهراین عاشق شدن در روز کوچ
ان خدایش وی به اسما برده بود
کودکی زاید برایش جفت او
تا که آن های و هیاهوی برون
مثل آن کودک که از یادش برفت
تلخی ایام و غوغای درون
غلامرضا مشهدی ایوز
کاش پروازی بدنبالت نبود
کاش رفتن عاقبت کارت نبود
حیف از وقتی که بادریای تو
موج ساحل بودم ودور ازتو
برگرداب خود
هرنسیم و بوی عشقت کان زدریای دلت برخاسته
انچنان روحم فزاید، شوق دیدارت کنم
ابر باران زای مهرت برکویرقلب من
دائما بارید وبارد تاکه شیرینم کند
عاقبت فتح الفتوحی بازشداز بهر تو
ابر ودریا باهمش برتافت سوی ٱذرخش
من به شوق بارشت بودم که دیدم ازرخت
چشم رنگینی بجاماندو کمان ابرویت
ای خوشت بادای پدرآن ابروبادو روی ماه
من به شوق بارشت دراین کویر دل نهالی کاشتم
غلامرضا مشهدی ایوز