ی روزی قصه ی خودتموم کنم
میشه مثل یک کتاب
توی بازاردست به دست میگردونن
وتوهم حرفای ناگفته درونش میخونی
که چه درداکشیدم بخاطردوستت دارم
مینویسم که مریض توبودم
توطبیب ماهری بودی ولی ، منوبازی میدادی
حتی دردمن نکردی مرهمی
اماتعجب ندارد اینهمه اندوه وستم
که زدست توتحمل کردم
همه نیرنگ ودروغ
فهمیدم من که غرورتو همه پوشالی بود
عاقبت آه دلم دامنتو میپوشونه
توگرفتارغم ودردمیشی
که درمون نداره
وفراموشت نشه، که طبیب تو منم
کریم لقمانی
روزی دیگر خواهد آمد بلبلان شیدا ز ره می رسند
مهربانی وگل وبوسه سرود یاران این دیار خواهد شد
روزی که درودها به گرمی آفتاب مهرو لبخندها به بزرگی پهن دشت این دیار باشد
روزی که هیاهوی شادی ها تا بیکران آسمان پروردگار باشد
زهره بختیاری
شعر می نویسم از برای مادرم
از آفتاب عشق و سرو روشنم
از میم مادر تا گل یاس
نیست فرقی میان الماس
بوسه بر پیشانی ام می زند هر صبحگاه
چشمانش چو ستاره میدرخشد شامگاه
در دلش لکه ایی از زنگار نیست
دستانش هیچ بی مهر و ادبار نیست
صنم من مشک خدایی همراه خود می دارد
گیسو همرنگ خرما بر شانه اش می دارد
بوی جامه گل دارش معطر از عنبر
تاج بر سر ندارد، گه نیک تر از سرور
آن است، آنکه جانم در دست اوست
هر جا رود باز هم کودکم دستم بر دست اوست
راضیه رحمانی
دولت عشق و محبت تا که لشگر را کشید
دل شکست مهلکی را در میان خود بدید
سلسله مویت به رخش خودنمایی شد سوار
من بدون خویشتن در دل چه گلزاری دمید
خیل دوست از عشق و زیبایی قوی
من تک و تنها بُدم تا باد پیکاری وزید
گفتم این حتما خیال است،فتح با عنوان عشق؟
تا به خود کردم نظر دل زیر پایش می خزید
کشور دل دستش افتاد و مرا خوش میگذشت
تحت فرمان صنم دل هیچ آزاری ندید
تا حکومت شد تمام فاتح دگر یارم نشد
اسب رفتن را بتاخت کهنه سرای آتش کشید
همچنان کوچ پرستو کاندر آن پاییز بود
آشیانم شد خراب تدبیر سوراخی پرید
شهر دل خاموش شد،دیگر تپیدن را ندید
تا تو حاکم بودیم بر تو فقط یکدم تپید
از رفتنت ای بی وفا غم را نکرده ای جدا
این بود آن راه وفا؟غم بی تو من را می درید
نیش فراقم داده ای گویی مرا سم داده ای
دوری و شب های غمت من را چنان عقرب گَزید
گر از کسی باشد گِله،از خویشتن ناراضی ام
این دل بجای عاشقی خروار ها آتش خرید
زهر هجران دیده ام،ساما دیگر هیچم مگو
یک غزل کی میکند تسکین دردان شدید؟
امیرسام نامداری
قلب من بوی تن تورا میدهد
در چشمانم جای حلقهی نور عکس تو حکاکی شده
طرحی از صدای رسای تو از پرده ی گوش من آویخته اند
آه که چه تماشایی ای
آه که چه قدر ارزش پرستیده شدن داری
من آن نور را که به زندگی من معنا داده است را میشناسم
آن نور در آیینه است
ان را دیده ای؟
آن نور خود خود تویی
سهیل آوه
مردِ پاکی بود و باغی پر ز تاک
چون طلا انگور میدادش ز خاک
هر چه میدادش خدا در فصل نو
میزد از حقّش کمی وقت درو
خوشه های ناب و انگور درشت
وقف میکرد بر یتیمان مشت مشت
هر چه میماند دست آخر بر زمین
بهر خانه بار میزد پشت زین
تا که روزی شد قرین خاک گور
ماند از او باغی سراسر پر ز غور
عهد کردند وارثان در جمع خویش
تا فروشند هر چه میآید ز پیش
ذره ای از آن نبخشند بر گدا
آنکه قرآن گویدش دست خدا
غافل از اینکه خداوند رحیم
عالم است بر قصد شیطان رجیم
شب بزد آذر چو برق از آسمان
خاک شد چونان بیابان تاکشان
تا سحرگه آمدند بر امر خویش
باغشان بود چون زمینی خورده خیش
خیره شد چشمان ایشان از بلا
از سزای جنگِ با اَمرِ خدا
هر که گیرد حق ز ایتام و فقیر
خاک گردد گر چه میباشد کبیر
کاظم بیدگلی گازار
چشم زیبای تو را حوری و آهو دارد
مات روی تو شدم چشم تو جادو دارد
می کشم ناز سحر باز کنی چشمت را
چه کسی غیر تو آن چشم و دو ابرو دارد
غلامرضا خجسته
آنی توقف کرد زمستان اذنِ مالک
گشت سنت یلدایی تا بیدار بمانیم
ده قرن نیامد اِبن حیدر دُرِ کوثر
شد لحظه ای ما تشنهِ دیدار بمانیم
عالم پریشان شد زِ هجر قائم یاس
گوئید دلیلِ غلفت از جان را بدانیم
پر مدَعا هستیم که سربازانِ شاهیم
پس غرقِ در آمال دنیا را چه دانیم
عاشق ندارد اختیاری کوی معشوق
مجنونِ معشوق را چرا عاقل ندانیم
حافظ مَزن لاف ناتوانی درکِ عشاق
در بندِ نفسی حبسیان را حُر ندانیم
حافظ کریمی