آنچه سازی به جهان هست همانند قفس

آنچه سازی به جهان هست همانند قفس
منصب و قدرت اگر هست بُود پوچ و عبث

نه مگس عُرضه بدارد که زند لافِ عقاب
نه نگاهی بکند باز شکاری به مگس


کاظم بیدگلی گازار

ای کاش پایانی بود در این عبور

راهی که گم شد در غبار شبان
چون سایه‌ای در وهمِ رویای جان

دریا نشانی از کناره نداشت
اشکی که افتاد از نگاهِ جهان

دل، خسته از زخمِ تمنای محض
شکسته شد در خنده‌های نهان

چون شمعِ خاموش در دلِ طوفان
بی‌نور و بی‌سو، مانده بر آسمان

خواهم تو را با دست‌های تهی
اما که بی‌راه است این داستان

ای کاش پایانی بود در این عبور
که مرهمی باشد به دردِ نهان



الناز عابدینی

ای خم شده کوه به نامت پدر

ای خم شده کوه به نامت پدر
دریا ز غرورت به حیـــرت، پدر

ای سایه گستر به وقت خطر
جانم فــــدای تو باشد، پدر


چشـمان تو فانوس راه من است
هر گام تو، امیـــــد آه من است

دستان پُر از مهر تو روشنی من است
در باغ دلم چـــون گل در چمن است

ای حکمت روزان، چراغ شبان
در آینه ات عشق پیدا، عیان

هر چند که خم گشته شانه‌ات زغم
پاینـــــــده بمان، ای امیــــد دلم

ابوالقاسم میدانی

چه کسی می‌تواند عشق را عاشق کند؟

چه کسی می‌تواند عشق را عاشق کند؟
درد را روی زانوان درد بنشاند؟
و مرگ را به روی مرگ بیاورد

چه کسی می‌تواند زمان از دست‌رفته را
به عقبه‌اش برگرداند؟
اولین نگاه را، مثل نوری ابدی
در چشمان او انعکاس دهد؟

چه کسی می‌تواند آتش خاموش را
دوباره شعله‌ور کند؟
از خاکسترهای سرد، پرنده‌ای بسازد
که افق را دوباره معنا بخشد

چه کسی می‌تواند واژه‌ها را
بر لب‌های سکوت بنشاند؟
آهنگ بی‌صدای باد را
به گوش سنگ‌ها برساند؟

شاید تنها کسی که از جنس نور است،
از بی‌کرانه‌ترین لایه‌های عشق؛
آن که در ذات هستی می‌رقصد،
پاسخ این پرسش‌ها را می‌داند

زهره ارشد

این خانه مرا روزگاری باشد

این خانه مرا روزگاری باشد
با دل از دامن او نقش نگاری باشد
این ذوق از بود وحُسن سخنم
در دل خویش مرا آموزگاری باشد
آن یاس سفید آویزه بر دیوار حیاط
از اشک مادر و دستان پدر یادگاری باشد
شب را که به بالین نهم با غم های بزرگ
عطر آن بوته محبوب مرا ماندگاری باشد
بر لوحۀ جانم نوشته تا روز پسین
سخن عشق از او زرنگاری باشد


عبدالمجید پرهیز کار

دیگر برای شانه ها همشانه ای نیست

دیگر برای شانه ها همشانه ای نیست
در کنج دل دیگر مرا در دانه ای نیست
جام شرابم رفت و من بی او خمارم
شیرین لب لیلای هم پیمانه ای نیست
با عقل خود از من جدا شد مدعی بود
دیگر برای عشق او دیوانه ای نیست
در قعر هر پیمانه ای تصویر یار است
بهر فرار از یاد او میخانه ای نیست
با پارسا گفت او حقیقت های تلخی
گفت او به شیرینی دگر افسانه ای نیست

پارسا یوسفوند

در آرزوی تو مو سفید کردم

در آرزوی تو مو سفید کردم
تو را از خودم ناامید کردم

کمی انصاف به خرج بده حالا که
من عجول بودنم را تایید کردم


ثریا امانیان

من نه آن سنگم

من
نه آن سنگم
که سجده‌گاه عبادتم کنی
یا نه آن ذهن روسپیم
که طاعتم کنی با صیغه‌ای
انسانم........
شوالیه‌ای بی‌نشان
که در کورسوی هزارتوی غارها
راهی یافت به دیار روشنایی
انسان.... همان که بند نیامد
حتی به بندِ بهشت خدای


علیزمان خانمحمدی