عشق

عشق

این است که جغرافیایی نداشته باشد

و تو

تاریخی نداشته باشی

عشق این است که تو

با صدای من سخن بگویی

با چشمان من ببینی

و هستی را

با انگشتان من

کشف کنی.



"نزار قبانی"

کسی نمی‌داند،

کسی نمی‌داند،
اما من هر روز صبح،
عطر تو را از هوا نفس می‌کشم

و هنوز هم وقتی به عکسی
که خودم از تو برداشته‌ام نگاه می‌کنم
عطر تو در چشمانم منتشر می‌شود

دیگر نمی‌توانم پنهانت کنم
از درخشش نوشته‌هایم می‌فهمند،
برای تو می‌نویسم
از شادی قدم‌هایم،
شوق دیدن تو را درمی‌یابند،
از لبخندم
پی به حضور تو می‌برند

من حتی
دیگر نمی‌توانم
تو را از خودت هم
پنهان کنم...


#نزار_قبانی

من کم نمی‌آورم، ‏

من کم نمی‌آورم، ‏مگر زمانی که دلتنگت شوم.

نزار قبانی

دوستم‌ داشته‌ باش‌!

دوستم‌ داشته‌ باش‌!
از رفتن‌ بمان‌!
دستت‌ را به‌ من‌ بده‌،
که‌ در امتدادِ دستانت‌
بندری‌ست‌ برای‌ آرامش‌...!

نزار_قبانی

برای من که به ابدیت ایمان ندارم

برای من که به ابدیت ایمان ندارم
برای یک هفته ، برای چند روز
برای چند ساعت
دوستم بدار ...

احساس می‌ کنم امروز نیازمندِ آنم که به ‌‌نام بخوانمت

احساس می‌ کنم امروز نیازمندِ آنم که به ‌‌نام بخوانمت
احساس می ‌کنم نیازمندِ حروفِ اسمِ تو هستم
چون کودکی در شوقِ تکه‌‌ای شیرینی
دیرزمانی‌ ست که نامت را بر تارکِ نامه ‌هایم ننوشته ‌ام
خورشیدی بر فراز کاغذ نکاشته‌ ام… که گرمم کند
امروز که پاییز بر من هجوم آورده و روزن‌ هایم را در برگرفته
احساس می‌کنم که باید بخوانمت… که آتشی کوچک بیفروزم
به تن‌ پوشی نیازدارم، به ردایی،
ای تن‌پوشِ بافته از شکوفه‌ی نارنج! جامه‌یِ آویشن ‌بافت!
دیگر مرا توانِ آن نیست که نامت را در گلویم زندانی کنم
نمی‌توانم تو را این‌همه در خود به بند کشم
گُل چه می‌کند با عطرش، گندمزار با سنبله‌هایش، طاووس با دُمش، چراغ با روغنش؟
از تو کجا روم؟ کجا پنهانت کنم؟
مردم در اشاره‌ های دستم تو را می‌بینند، در رنگِ صدایم، در وزنِ گام‌هایم…
تو را قطره‌ ی باران ِ رویِ کُتم می‌بینند
دکمه‌ی طلایِ بر آستینم
کتابی مقدس بر کلید‌های ماشینم
زخمی ازیاد رفته بر گوشه‌ی لبم
و بعد از این‌همه بر این‌ گمانی هنوز که ناشناسی و پنهان؟
از بویِ لباس‌هایم می فهمند محبوبِ منی
از عطرِ تنم می‌ فهمند با من بوده‌ای
از دستِ خواب ‌رفته‌ام می ‌فهمند که تو بر آن خواب ‌رفته‌ای
از امروز دیگر نمی ‌توانم پنهانت کنم
از دست‌خطم می ‌فهمند برایِ تو می‌ نویسم
از شوقِ گام‌هایم می ‌فهمند به دیدارِ تو می‌آیم
از انبوهِ علف بر دهانم می‌فهمند تو را بوسیده‌ام
نمی‌ توانیم، نه نمی‌توانیم ادامه دهیم به پوشیدنِ این لباس‌های بالماسکه
بعد از این، درهایی که به سوی‌شان می ‌رویم نمی ‌توانند ساکت بمانند
و گنجشکان خیسی که بر شانه‌های‌ مان می‌ نشینند، گنجشکانِ دیگر را خبر می‌ کنند
چگونه می‌ خواهی عشق‌مان را از حافظه‌ی گنجشکان پاک کنم؟
چگونه می ‌توانم گنجشکان را مجاب کنم که خاطرات‌مان را منتشر نکنند؟

"نزار قبانی"

زیباترین چیز درباره‌ی عشق،

زیباترین چیز درباره‌ی عشق،
این است که
نه عقلی دارد و نه خِرَدی
زیباترین چیز درباره‌ ی عشق
این است که
روی آب راه می‌رود و
غرق نمی‌شود!

#نزار_قبانی

خاورمیانه را به تقلید چشمان شرقیِ تو ساخته‌اند،

خاورمیانه را به تقلید چشمان شرقیِ تو ساخته‌اند،
پرالتهاب
اندوهگین
خسته
و زیبا ...

عاشقان را می شنیدم

عاشقان را می شنیدم

که از دلتنگیهای خود می گفتند

به آنان می خندیدم ...

اما هنگامی که به هتل بر گشتم

و قهوه ام را در تنهایی خوردم

دانستم چگونه دشنه ی شوق در پهلو فرو می رود و هر گز بیرون نمی شود ...

مشکل من با نقد این است

که هر گاه شعری به رنگ سیاه نوشتم

گفتند که آنرا از چشمانت رونویسی کرده ام...



نزار قبانی

تمام آنچه دانسته‌ ام همین است

تمام آنچه دانسته‌ ام همین است
تو عشق منی
و آنکه عاشق است
هیچ چیز نمی‌ داند!!!

"نزار قبانی"