دیروز غروب، شاعری خود را کشت
"بیژن ارژن"
با شاخه ی گل یخ
از مرز این زمستان خواهم گذشت
جایی کنا آتش گمنامی
آن وام کهنه را به تو پس می دهم
تا همسفر شوی
با عابران شیفته ی گم شدن
شاید حقیقتی یافتی
همرنگ آسمان دیار من
"محمد علی سپانلو"
ارث پدرم که نیستی تنهایی !
"جلیل صفربیگی"
همه انگشت نوازش باش
"حسین منزوی"
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
"حمیدمصدق"
نه از چشم سیاه تو ..
"بهمن فاطمی"
که فردا زیتون و تلخ
"بیژن نجدی"
هر از چندی نوشتن را رها میکنم
به انگشتانم خیره میشوم
میگفتی زنان زیبا آزارت میدهند
و هر انگشت من زنی زیباستو نوشتن داستان تو را از سر میگیرم
سارامحمدی اردهالی"