ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
آه مگذار،
که دستان من
آن اعتمادی که به دستان تو دارد
به فراموشیها بسپارد،
آه مگذار
که مرغان سپیدِ دستت
دست پر مُهر مرا سرد و تهی بگذارد
حمید_مصدق
آه مگذار،
که دستان من
آن اعتمادی که به دستان تو دارد
به فراموشیها بسپارد،
آه مگذار
که مرغان سپیدِ دستت
دست پر مُهر مرا سرد و تهی بگذارد
حمید_مصدق
زندگی قافیه شعر من است
شعر من وصف دل آرایی توست
در ازل شاید این
سرنوشت من بود
می سرایم به امیدی که تو خوانی
ور نه
آخرین مصرع من
قافیهاش ، مردن بود
حمید مصدق
من در آیینه رخ خود دیدم
وبه تو حق دادم.
آه میبینم، میبینم
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
من چه دارم که تو را درخور؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو
هیچ
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
هیچ
حمید مصدق
چشمهای تو به من میبخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجستهای از زندگی من هستی
حمید مصدق
من مانده ام ز پا
ولی آن دورها هنوز
نوری ست،
شعلهای ست
خورشیدِ روشنی ست
که میخوانَدَم مدام
اینجا درون سینهی من زخم کهنهای ست
که میکاهَدَم مدام...
((حمید مصدق))
...آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست .
.....
تو اگر باز کنی پنجره را،
من نشان خواهم داد ،
به تو زیبایی را .
"حمید مصدق"
به خود پناهم ده
که در پناه تو
آواز رازها جاریست
و در کنار تو بوی بهار میآید.
حمید_مصدق
نوشته بود کسی را آنچنان دوست داری که برایش بجنگی؟
گفتم از جنگ ها برگشته ام،
با زخمها و موی سپید
و یاد گرفته ام که صبور باشم و به تماشا قانع...
.
.
.
حمید_مصدق