مرا ، باز صدا کن ای عشـــــــــق!

مرا ،
باز صدا کن
ای عشـــــــــق!
که من از لهجه ی چشمان تو
شاعر بشوم ...


حمید مصدق

چشم من چشمه ی زاینده ی اشک

چشم من چشمه ی زاینده ی اشک

گونه ام بستر رود

کاشکی همچو حبابی بر آب

در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود!


حمید مصدق

اینجا درون سینه‌ی من

اینجا درون سینه‌ی من
زخم کهنه‌ ایست
که می‌کاهدم مدام ...


حمید مصدق

جای تو خالی‌ست!

جای تو خالی‌ست!
در تنهایی‌هایی که مرا
تا عمیق‌ترین

دره‌های بی‌قراری می‌کشانند.
حمید مصدق

کسی با سکوتش

کسی با سکوتش
مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد
کسی با نگاهش
مرا تا درندشت دریای خون برد
مرا بازگردان
مرا ای به پایان رسانیده
آغاز گردان...

من مانده‌ام زِ پا

من مانده‌ام زِ پا
ولی آن دورها هنوز،
نوری‌ست
شعله‌ای‌ست
خورشید روشنی‌ست؛
که می‌خواندم مُدام!
اینجا درونِ سینه‌ی من
زخمِ کهنه‌ای‌ست
که می‌کاهَدَم مُدام....

غروب مژده بیداری سحر دارد

غروب مژده بیداری سحر دارد
غروب از نفس صبحدم خبر دارد
مرا به خویش بخوان
همنشین با جان کن
مرا به روشنی آفتاب مهمان کن...
+حمیدمصدق

در میان من و تو فاصله هاست

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم،

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا

زندگانی بخشد

چشم های تو به من می بخشد

شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی.

حمید مصدق

بی تو می رفتم,

بی تو می رفتم, می رفتمتنها, تنهاو صبوری مرا,کوه تحسین می کرد...

بی تو می رفتم,

می رفتم
تنها,
تنها
و صبوری مرا,
کوه تحسین می کرد...!