ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
مرا ،
باز صدا کن
ای عشـــــــــق!
که من از لهجه ی چشمان تو
شاعر بشوم ...
حمید مصدق
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود!
حمید مصدق
کسی با سکوتش
مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد
کسی با نگاهش
مرا تا درندشت دریای خون برد
مرا بازگردان
مرا ای به پایان رسانیده
آغاز گردان...
غروب مژده بیداری سحر دارد
غروب از نفس صبحدم خبر دارد
مرا به خویش بخوان
همنشین با جان کن
مرا به روشنی آفتاب مهمان کن...
+حمیدمصدق
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم،
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشم های تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی.
حمید مصدق