به آینه گفتم «فرصت کم است
وقتی برای شمردنِ بهارهای رفته نمانده،
دستی به موهایم بکش
هرطور شده باید این فصل زیبا بمانم»
لیلاکردبچه
نمیتوانم خودم را به دیوار بکوبم
نمیتوانم خودم را به آلبوم بچسبانم
نمیتوانم بروم خیابان، داد بزنم: «نگاهم کنید!» .
من
خاطرۀ دستهای توأم
سکانس عاشقانۀ فیلمی اجتماعی
که پیش از اکران عمومی
باید
بریده میشدم.
"لیلا کردبچه"
از کتاب آوازکرگدن
به آینه گفتم:
«فرصت کم است
وقتی برای شمردنِ بهارهای رفته نمانده،
دستی به موهایم بکش
هرطور شده باید این فصل
زیبا بمانم»
لیلا کردبچه
کافیست روزی هزاربار
لبها و دندانهایت را در آینه امتحان کنی
و خودت تشخیص دهی کدام شکلک است و کدام خنده،
و یادت باشد پدرت
چگونه هرشب خندههای مصنوعیاش را
در لیوان آب خیس میکرد
تا صبحها لبخند تازهتری به ادارهاش ببرد
اینروزها در آینه لبخند میزنم،
پاورچینپاورچین از خانه بیرون میروم
و مراقبم
چیزی از دهانم نیفتد.
و کسی که تورا
دیده باشد
پاییز های سختی
خواهد داشت.
لیلا کردبچه
من
یک قلب قدیمیام
از آنهاییکه سخت عاشق میشوند
از آن ساختمانهای عجیبیکه هرچه بیشتر میلرزند،
محکمتر میشوند
و یکروز میبینی بهسختی میخندم
بهسختی گریه میکنم
و این،
ابتدای سنگشدن است... .
لیلا_کردبچه
آلبومی قدیمیام
در زیرزمینِ خانهای کلنگی
که واحدهایش را پیشفروش کردهاند
در انتظار دستی جامانده در اعماق
که شاید آجرها نمیگذارند
خاطرهای فروریخته را ورق بزند
نجاتم بده!
در من
هنوز لبخندی هست
که میتواند چیزی یادت بیاورد
لیلا کردبچه
نمیخواهم نگرانت کنم امّا
هنوز زندهام . . .
و این روزها هربار حواسم را پرت کردهام در خیابان
بوق اولین ماشین، عقبعقبم رانده است . . .
نمیخواهم نگرانت کنم امّا
این شبها هربار
ناامیدی مرا به پشت بامِ خانه رسانده است . . .
با احتیاط پلهها را
یکی
یکی
یکی
پایین آمدهام
با اینکه میدانستم در من
دیگر چیزی برای شکستن نمانده است . . .
این شبها روی پیشانیام
جای روییدنِ شاخ میخارد و
پوستم این شبها زبر و خشن شده است
و تو از شکوه کرگدن شدن چه میدانی . . . ؟
و بر این سیاره خاکی موجوداتی هستند
که سرانجام فهمیدهاند
بیعشق میشود زنده ماند . . .
موجودات عجیبی
که بیآنکه کسی جایی نگرانشان باشد
با احتیاط از خیابان عبور میکنند
پلهها را دستبهنرده پایین میآیند
و صبحها در پارک میدوند
موجودات باشکوهی
که اگر خوب به سختجانی چشمهایشان خیره شوی،
میفهمی
هنوز نسل دایناسورها منقرض نشده است . . .
نمیخواهم نگرانت کنم
نمیخواهم نگرانت کنم امّا . . .
امّا
نداشتنت را بلد شدهام . . .
و مثل کودکی که سرانجام فهمیده است
تمام آنانچه در تاریکیست
همانهاست که در روشناییست،
به خیانتِ دستهای تو فکر میکنم
که تمام این سالها
چراغها را
خاموش نگه داشته بودند . . .
فرداصبح بیدار می شوم
وبازهم فراموش می کنم که
بارها وبارها دوستت داشته ام...
مبل ها را چیدم،
پرده ها را کنار پنجره
قاب ها را به دیوار آویختم؛
بعد دو فنجان چای ریختم،
و فکر کردم به 365 روز دیگر
که میتوانم با چیدمانی دیگر
دوستت بدارم.
لیلا_کردبچه