مگر با تو بماند جان در بدنی؟

مگر با تو بماند جان در بدنی؟
که می‌رود به قربان تو هر تنی
تیر نرگست کسی بهتر نمی‌زند
صیدم که در رقصی و من در کفنی
خموشم از آن که در زلف تو بند
بدون دل چه اسیری حیلت بزنی
من نزد تو هیچم، زین خبر نگیرمت
تو در کمالی که هیچ و پوچم بکنی
به دل دارم حوضی که بحر عشق تو
نگاهت برآرد سیل غم در وطنی

من در دریای عشقت گریه می‌بکنم
چرا در ((تو)) نبینم حرف از ((من))ی
ضمایر شعرم به وصف تو گشته گم
من و ما و شما همه درهم بزنی
دردم از این که ابیات وصف تو
نزد تو نگفتم یک کلمه سخنی
ای صنم تو شکن لعل مرا به لب
چون شکنِ زلفت شکسته هر یمنی
سوزِ سخن گر به سوزم نرسد
به فغان ز شراره ببر تا عدنی
کفر است که شعرم در فراق یار
با مِی می‌کند مست هر بی‌بدنی
کاغذم که حروفش اشک من است
چو آیینه‌ نشود و وصف تو نی

فرداد یزدانی

دیـوانه ام دیـوانه هـا را دوســت دارم

دیـوانه ام دیـوانه هـا را دوســت دارم
نخجیرِ عـشق و دانه‌ ها را دوسـت دارم...

بـاغِ خــیالم کلــبه ای دارد از احــساس
شمع و گل و پـروانه ها را دوسـت دارم...

احـساس دارم مـی‌کنم عـاشق شدم باز
از کـــودکی افــسانه ها را دوست دارم...


سـرمستی‌ ام دارد نــشان از پیچِ مویی
من مو به‌‌مو میخانه ها را دوست دارم...

مــن خــالقِ جـام و سبو را می‌ پرستم
مـستانه ام مـستانه ها را دوست دارم...

عـمری‌ست در مـیخانه ها مأنوسِ دردم
دُردی کـشم، پــیمانه ها را دوست دارم...

هر شب غزل‌ می‌ریزد از چشمم‌‌ چو باران
هر بیت‌ از این دردانه ها را دوست دارم...

دارم هــوای گـریه در شــب های بی تو
من لرزشِ ایـن شـانه ها را دوست دارم...

چــون مــنتظر زیـبا دل و زیـبا پـسندم
رنـــگِ پــرِ پـروانه هـا را دوســت دارم...

گـــنجینه دارِ دشــنه‌ ی یارانِ خـویشم
یــک رنـگیِ بـیگـانه‌ ها را دوست دارم...

عـمری خــرابم گــرچه از هـجرانِ رویت
بعد از تو ایـن ویرانه ها را دوست دارم...

پــیرِ خـــراباتم جـــنون را مـی‌ پسندم
آبـادیِ مـــیخانه‌ هـا را دوسـت دارم...

چـون مــنتظر زیبا دل و زیــبا پسندم
مــن خــالقِ پـروانه ها را دوست دارم...

از عقل غـیر از رنــجِ بی‌ حاصل ندیدم
دیـوانه‌ ام ، دیـوانه ها را دوست دارم...

حسن کریم‌زاده اردکانی

سکون نمی پذیردم دگر زه سیل اشک یاد تو

سکون نمی پذیردم دگر زه سیل اشک یاد تو
داغ دلی ست بر دلم رفتن بی وداع تو
هزار شبح گرفته خو درون سایه تنم
بی تو من خرابه ای متروک و بی نشان تو
رو به بی نهایت ست وسعت تنهایی من
کدام کنج خیزدم نگیردم هوای تو
به هر گلی رسیده ام بوی توام  نمی دهد
لیلی زه داغ عشق تو راهی هر صحرای تو
به هر طرف که رفته ام خطی زه تو نجسته ام
گمگشته ام در خودم  راهی نا کجای تو
شکسته خواب در چشم من، برق نگاه آخرت
 بعد از غروب رفتنت بر می گیردم خیال تو  
تنهاییم در این خاک غریب مدد دهد مگر خدا
ورنه زین قصه ی تلخ مدفون غصه های تو


افشار احمدپوری

ای نگاهت به نگاهم ،کرده دل آغاز را

ای نگاهت به نگاهم ،کرده دل آغاز را
برق دریده ازنگاهم، کرده چشمِ  آز را

به هر سو آمدم ، غرق نگاهت غوطه ور
غوطه ورگشتم بحالت، دُنبک دَمساز را

 به هر سوکه دویدم ،یادتو درپیش من
هم کیش وهم ریشه من، بین طپشِ  آوازرا


ناز ورازگفتم برایت  شب و روز
گفتی کم کن،بیار آن دل با سازرا

گردلم بادلت ،دردل ندارد چاره ای
آواز سرکن، بی غلّ وغش هر راز را

دل بازکن به روی عقل وهوشت هرزمان
هی دولاگشتی وهی خواندی این آواز را

گاه تهلیل  گه تکبیرگویم از ته دل
توگو عادت، ولی عشق هست این دمسازرا

رازدل باهرکه گویی ،برملاست این سخن
مگر باخالقِ خویش ،هرچه گویی گوآوازرا

ای (ولی )در درگه(هومعکم )هست نُکته ها
دراین دنیا بجز حق ،نگو هیچ آزو آوازرا

ولی الله قلی زاده

در روشنای سبز تاریکی سقف اتاقم

در روشنای سبز تاریکی سقف اتاقم
در شبی که خواب نما شده بودم
فهمیدم
که چقدر ما تنهاییم
وقتی زمانی حتی برای عبور از احساس هم نداریم
به خلقت هم باید شک کرد .
اصراری نبود ما قدم بگذاریم بر این خاک
با لبخندی خالی از شادی ، عدالتت را شاکرم
هرز گاهی فکر میکنم ، باید قفلی بر دهانم باشد
چرا که مادرم میگفت ، شکر نعمت ، نعمتت افزون کند
آری مادرم بی خبر بود
که صاحب نعمت ، خسته شده
چرا که اتاق ما سقف دارد و او نه اتاقش سقفی دارد و خیلی وقت هم هست که تنهاست .


پویان قاراگزلیان

به جهان مینگرم

به جهان مینگرم
به جهانی که به جانم جاریست
و مرا پیکره ایست که به تابوت همانند و
درونش خالیست
که اگر عشق نباشد همه اش بیماریست

خوب باید نگریست
در حقیقت که حقیقت همه جای دگریست
پشت این پنجره شاید که دریست
به فراسوی خیال
فارغ از رنجِ نیاز
به شگفتی ها باز...

به خودت می آیی
تو همانی که به تنهایی خود خو کردی
هیچ کس جز تو دراین عالم نیست
پس به دنبال چه ها میگردی؟
نیمه گمشده را
در درون باید جست
تو خودت گمشده ای
هیچ کس جز تو دراین عالم نیست
در به در تا به کجا میگردی؟
تو خودت هستی و خود
در حقیقت که تو بس تنهایی
کشتی عمر،تورا
جز به آغوش خدا
نرساند جایی
پس به دریای حقیقت رو کن
موج تا موج تورا آگاهیست
تا زمانی که دلت دریایی ست‌

ناخدا،تا به خدایی برسی
معرفت از همه سو
به جهانت جاریست...


محمدامین انجم شعاع

گفتند که آه است و نمی بخشندت

گفتند که آه است و نمی بخشندت
گفتم که مباح است و نمی بخشندت
گر یک غلط از قافیه را می بخشید
گفت عشق گناه است و نمی بخشندت



رامین خزائی

دخترم، ای آفتاب صبحگاهی

دخترم،
ای آفتاب صبحگاهی
چشمانت،
دنیای بی‌پایان
هر نگاهت،
قصه‌ای از عشق
که در دل شب، ستاره می‌سازد.

با تو، زندگی رنگ می‌گیرد
دستانت،
جادوی نوازش
خنده‌ات،
صدای خوشبختی
که در گوش زمان، طنین‌انداز است.

تو، گل سرخی در باغ خیال
پرنده‌ای آزاد در آسمان
با تو،
دنیا زیباتر می‌شود
و هر روز،
آغاز یک سفراست.

دخترم،
ای خواب‌ شیرین
در دلم، پرچم امید برافراشته‌ای
با تو، هر لحظه یک شعر است
که در دل زندگی، جاودانه می‌ماند.

محمدرضا امیرخانی