سکون نمی پذیردم دگر زه سیل اشک یاد تو

سکون نمی پذیردم دگر زه سیل اشک یاد تو
داغ دلی ست بر دلم رفتن بی وداع تو
هزار شبح گرفته خو درون سایه تنم
بی تو من خرابه ای متروک و بی نشان تو
رو به بی نهایت ست وسعت تنهایی من
کدام کنج خیزدم نگیردم هوای تو
به هر گلی رسیده ام بوی توام  نمی دهد
لیلی زه داغ عشق تو راهی هر صحرای تو
به هر طرف که رفته ام خطی زه تو نجسته ام
گمگشته ام در خودم  راهی نا کجای تو
شکسته خواب در چشم من، برق نگاه آخرت
 بعد از غروب رفتنت بر می گیردم خیال تو  
تنهاییم در این خاک غریب مدد دهد مگر خدا
ورنه زین قصه ی تلخ مدفون غصه های تو


افشار احمدپوری

قایق این شکسته بینوا به لنگرگاه نمی رسد

قایق این شکسته  بینوا  به لنگرگاه نمی رسد
دستان خسته  به پارو، زورش  به دریا نمی رسد

چشمان بسته یا چشمان باز چه فرقی میکند
اخر این شب ظلاممم به روشنی فردا نمی رسد

در میانه تلاطم و توفان سرنوشت آواره ایم
بجز تشفیش سامانی به حال خراب ما نمی رسد

دل خواست  به تمنایی تا کوی تو شتابان دَود
از بخت خراب این‌ پای لنگان بجایی نمیرسد

از آینه حال هزاران قصه از فردای روشن  گفته اند
دریغا که جز انعکاس تاریکی امروز، از فردا نمی رسد

شبانگاهان  دل راز و نیازها  با دوست دارد اما
صد حیف که جز سکوتش،  عنایتی به ما نمیرسد


افشار احمدپوری