باز
تشییع شد
اوهامِ هولناکِ زندگی
بر شانه های
خاکستریِ سرنوشتی
که نوشته شد
با خونِ دل
پیکری
بویِ هم آغوشی
گرفت
در سینه ی تب دارِ
خاک
دیگر
بیمی نیست
از های و هویِ روزگار
ببار
ای دیدگانِ غم گرفته.
فریبا صادق زاده
از من تا تو یک نفس فاصله هست
و من تو را نفس میکشم
بدون اینکه خواسته باشم
از من تا تو یک آسمان فاصله هست
و من ابری ام
ثریا امانیان
پیمان شکنی مرام توست آمریکا
شیطان رجیم امام توست آمریکا
وارونهای و دو روتر از دیو سفید
سرشار طمع سلام توست آمریکا
بیرون زده دست چدنی از مخمل
بیرنگ حنای نام توست آمریکا
بازیچه دست تو شده رای عموم
خودکامگی اتهام توست آمریکا
در بوق حقوق می دمی با تزویر
بلعیدن حق مرام توست آمریکا
تو دشمن انسانیت و انسانی
بیچاره کسی که خام توست آمریکا
سرچشمه جنگ و ترور و بحرانی
درندگی اهتمام توست آمریکا
در غزه سگ هار تو خون میریزد
لبنانی اسیر دام توست آمریکا
زخمی جوانان مسلمان شدهای
سرکوبی و مرگ التیام توست آمریکا
شیطان بزرگ و مهد استکباری
بیداری ما لگام توست آمریکا
نستوه تر از همیشه در میدانیم
در هم شده احتشام توست آمریکا
علی اکبر نشوه
خواستم بر روی آب بنویسم، یادم آمد فراموشی دارد...
یادم آمد که حتی یک لحظه بر خاطرش نمی ماند که چه گفتم ک چه شنیده است
یادم آمد فقط این خاطر من است که به خاطر دارد، به خاطر دارد لمسِ از سرِ شوقِ عشقِ من را...
یادم آمد فقط قلبِ من است که آب را چونان دوست می دارد که هیچکس را اینگونه دوست نداشته و نخواهد داشت...
آری... آب فراموشی دارد:)
اما
اما شاید من وصله ی آب نبودم
من خاکَم ، با او گِل شدم...
شاید باید آتش می بودم...
آری
باید آتش می بودم
اما نه
اگر آتش می بودم او را می سوزاندم :)
پس شاید باید باد می بودم و با او طوفان می شدم...
نه
آن وقت او را تغییر می دادم :)
من نمی خواستم او تغییر کند...
اما نه
من نمی توانم خودم را تغییر دهم
نمی توانم او را نیز تغییر دهم
تنها تغییری که می توانم بپذیرم، این است که ..
این است که بدونِ او بمانم و کویر شوم...
آری
من بِدون ِ آب....
آبی که فراموشکار است ، کویرم :).....
ساره کریمی
شکوفه ی آگاهی
روییده در دالانی رو به نجوا
آنجا که اشک
در بندر چشمان تو کناره گرفته سحرگاه
و آرام میلغزد
چون خط نستعلیق عبودیت
و تو دستخوش گردابی و هجوم باد
ناگهان
گام های زلال تهی گشتنت از تیرگی را
در صدف سوز و گدازت
حس خواهی کرد
آنگاه همه چیز را خواهی دید
که در کُرنش به تو
از هم سبقت میگیرند
ای مغاک پهناور و ای نردبان طلوع
اجازه نده
کودکانِ جاده یِ هوس
به نام عشق
پله هایت را گِل مال کنند
همیشه در ارتفاع ، صداهای مرموز هست
که تو را حنجره داد
ولی خودش در سکوت تو پیچید
دچار آوا باش
که خِرد نزد کودکان
پرنده ایست در ظرفی بدون هوا ، زندانی
ای مغاک
تو معبد احساسی
به نسیم محتاج و از تحسین فراری
غبار جمع مکن
تو عمیقی ، سَمت نداری
که دچار
جزر و مد باشی
ای مغاک
طبیعت طویل تمدنی ست به سمت اندوه
و تو لرزانی
رو به استوار حرکت کن
که راست گفت ، ابدیت
تغییر نمی شناسد
تو همیشه برای او ، یکسانی
اگر خود را
متعلق به او بدانی
فرهاد بیداری
بسته ایی یک گره به مویت،
همان کافیست،
برایم نیاور خم به آن دو ابرو
ای آنکه انکارِ من برایت آسان،
آهسته پشت سرت
با هر قدمت همراه میمانم
هر چند نباشم در آن سوی افکارت
علیرضا پورکریمی
آنگاه اید و آنگاه بیند و آنگاه نوازد نوازنده من.
آنگاه که ویران شود رویای این مجنون.
آنگاه که سوخت و خاکستر شود این دل سوخته.
آنگاه که خشک شود این دیده اشکبار.
آنگاه که سرد و بی روح شود این تن تشنه .
آنگاه اید رهگذری به نام معشوق زیبای من .
پس بنوازد نوازنده ای بر شنونده روزگار تلخ.
آری بنواز و بنواز.
ای نوازنده من.
بنواز تا که گرمی بیند این تن سرد .
بنواز تا که آرام گیرد این نا آرام.
بنواز تا که مرحم شود بر دل ناعلاج .
پس نواخت بر جسم دیده مرگ .
نواخت بر روح درد کش.
نواخت بر دل زجر کش .
که تو را خواست و پرستید .
که تو را جان دید و برتر ز جان .
که تو را معشوق دید و عشق عاشق.
آری پرستیدم و خواستم و دیدم .
ای نوازنده من .
ای شیدای من .
ای معشوق من .
ای عشق پایدار من .
حالا که تو را نوازنده خود دیده و خرسندم .
بدرخش و بدرخش .
بدرخش تا بینم رخسار بی بدیل تورا .
بدرخش تا بینم لبخند لبای سرخ تو را .
بدرخش تا بینم چشمان آهوی تو را .
بدرخش تا بینم تورا.
که لبخند و دیده و رخسارت مرا مرده و زنده کند در روزگار.
گرچه من همان مرده عشق توام ای معشوق زیبای من.
پس ای نوازنده من .
بنواز.
بنواز.
پس ای خورشید من .
بدرخش .
بدرخش .
بنواز و بدرخش بر گیتار
فاطمه کشزاده
گشت موشی بر پشت فیلی سوار .
بهر مو
ش بودش علاقه به بازی وحال .
یکسره اینجا وآ نجا میپرید .
گاه بر پشت گوش و گاه بر سر میدوید .
فیل چون حس کرد بازی موش .
با سر خرطوم خود کاوش نمود .
در سر و پشت خودش بر داشت کرد .
موش بازی گوش را بازداشت کرد .
موش گفتا که تقصیرم نبود .
چون هوا گرم است وآبگیری دست راست .
خواستم ببینم که مایویم پای شماست ؟
وزن موش در حدود یک صد گرم .
وزن فیل ندانم یک هزار کیلو گرم .
فیل دانا از دروغش خنده شد .
پرت کرد موش ناعقل را لخت و بی لباس .
گفت که برو با هموزنت آنجا به لاس .
احمدرضاآزاد