خواستم بر روی آب بنویسم،

خواستم بر روی آب بنویسم، یادم‌ آمد فراموشی دارد...
یادم آمد که حتی یک لحظه بر خاطرش نمی ماند که چه گفتم ک چه شنیده است
یادم آمد فقط این خاطر من است که به خاطر دارد، به خاطر دارد لمسِ از سرِ شوقِ عشقِ من را...
یادم آمد فقط قلبِ من است که آب را چونان دوست می دارد که هیچکس را اینگونه دوست نداشته و نخواهد داشت...
آری... آب فراموشی دارد:)
اما
اما شاید من وصله ی آب نبودم
من خاکَم ، با او گِل شدم...
شاید باید آتش می بودم...
آری
باید آتش می بودم
اما نه
اگر آتش می بودم او را می سوزاندم :)
پس شاید باید باد می بودم و با او طوفان می شدم...
نه
آن وقت او را تغییر می دادم :)
من نمی خواستم او تغییر کند...
اما نه
من نمی توانم خودم را تغییر دهم
نمی توانم او را نیز تغییر دهم
تنها تغییری که می توانم بپذیرم، این است که ..
این است که بدونِ او بمانم و کویر شوم...
آری
من بِدون ِ آب....
آبی که فراموشکار است ، کویرم :).....

ساره کریمی