زیر آوار غرق تاریکی، نان عجب داستان تلخی شد...
مادری چشم در راه فرزندیست، جان عجب داستان تلخی شد...
چشم او باز هم غرق سوزش بود...
آه از این رنگ خاک بر پیشانی...
جای مهر و سجود او خاک است...
آه از این چین دردناک پیشانی..
تاول دست او حکایتِ عشق...
می شود سجده بر بند بندش کرد...
وقت مرگ هم به یاد دلبندش...
سجده بر چین پر درد لبخندش کرد...
قصه از مشق اول مهر است...
پدرش بهر نان او جان داد...
قصه از سنگ بی رحم معدن بود...
پدر قهرمان او جان داد...
کاش دهقان قصه میآمد...
شعله بر دست قبلِ ریزش مرگ...
کاش پترس، فدای بابا بود...
دخترک غرق رویای سازش مرگ.......
سجاد پارسا
همه ی سال را
خواهم نوشت
نه از املای آموزگار
که می نویسم
انشایی طولانی
از خستگی های پدری
که بیرون می کشید
خرده های نان را
از لابه لای سنگها
و آخر هر صفحه
با خون حک می کنم
بابایم
برای نان جان داد.....
مریم ابراهیمی
من اگر درد فراق از غم دل وا نکنم پس چه کنم؟
که دو لب تیغ به آهنگ و سکوتی نبرم
به زبانم نزنم نیش حقیقت چه کنم؟
به خزانم نکنی روی و نگاهم نکنی
به روانم سر کویت ، نشتابم چه کنم؟
اگرم وقت وفا خار نشانی به خطا
به جفایت بزنی خال ، جهان را چه کنم؟
تو اگر این همه دل می بری از ما چه کنی؟
من کولی نزنم نام تو را قرعه فالم چه کنم؟
محمدرضا پورآقابالا
صبحی افتادم به یاد کودکی
در میا ن شور وحالش اندکی
قصد آن کردم بیایم تا بهار
چون زمستان می شود بی اعتبار
آمدم در حضرت ار دیبهشت
تابیابم حس و حالی در بهشت
من که بر این فصل ایمان داشتم
شوق عشق و شور پیمان داشتم
نزد آن یاری که همبازی شدیم
شادمان از دست و دلبازی شدیم
در خیالم می شوم دمساز او
می نوازم در دلم آواز او
می شوم مهمان او در ماحضر
می دوم دنبال او تا پای در
در سکوت کوچه باغ صبحدم
می شوم با جویباری همقدم
می شوم همگام با پای نسیم
باگل و با سبزه ها هستم ندیم...
کاش با آن بامداد آرزو
می توانستم بمانم رو برو
شاد بودم در دل من غم نبود
از خوشی ها هیچ چیزی کم نبود
بود نزدم قامت طناز گل
می خریدم دم به ساعت ناز گل
می دویدم می پریدم با شتاب
روح من لبریز بود از آفتاب
کاش مهلت داشتم در این سفر
کاش فرصت داشتم بار دگر
آن زمان بگذشت و بعد از چند سال
شد دگر گون روزگارو شور وحال.....
لحظه ی دیدار شور انگیز بود
قلب من از آرزو لبریز بود
قطره های عشق بر جانم چکاند
خواب از چشمان تردم می پراند
نغمه های دلبرانه می سرود
رو به سوی ساحل امید بود
تا بیارامم دمی در دامنش
اوکه عطر یاس پوشیده تنش
توی قلبم غصه هر گز جا نداشت
جز شکوه وروشنی ماوا نداشت
روزگار اندیشه اش رو راست بود
سیر عمرم آنچه دل می خواست بود
دیدم آنجا آرزو رویایی است
وسعت خوشباوری دریایی است
دست ردی خود زدم بر جام خویش
ازخودم دلخور شدم واز کام خویش....
ابوالحسن انصاری
خدا همین جاست
در این شهر
در این خیابان ها، کوچه ها
در هر خانه،
در هر قلب، هر نفس
اوست خدای بزرگ و کوچک
خدای همه
نه فقط آن کس که مهر،
بر پیشانی اش بوسه زده
خدایا، تو هر لحظه با من بوده ای
اما من به فکر تو نبوده ام
چه راحت تو را از دست داده بودم
تو اما ای مهربان ترین
دست مرا رها نکردی
کاش میتوانستم تو را
در آغوش گیرم،
فقط اندکی...
حسین ابوطالبی
خورشید را بر دار خواهی دید
زن بودنم را عار خواهی دید
جنس مرا بیدار خواهی دید
فزت و رب الدرد از سر گیر
زن بودن تو جرم ِ سنگینت
حُسن تو در اجرای تمکینت
اِسمَع وَ اِفْهَمْ مشق ِ تلقینت
خود را کمی مردانه در بر گیر
چشم کبودت سرمه اندود و
مشتی که هم خواب ِ لبت بود و
لبخند ِ تلخ ِ تو غم آلود و
خود را مکن با گریه ها درگیر
نان تنورِ سینه ات سرد و
سرو ِ قد و بالای تو زرد و
همبستری با آلتِ درد و
بدبختی ات را باز از سر گیر
دردی خوشی را از دلم رانده
نعش ِ امیدم بر زمین مانده
بغضم نماز میّتش خوانده
از بام ِ ترست زودتر پر گیر
قلاده ای بر دوش ِ انگشتت
رد ِطناب و ترکه بر پشتت
خون می چکد از دامن ِ مشتت
پشت ِ نقاب ِ تازه سنگر گیر
در گریه و ماتم مکن اسراف
درز ِ غم و لبخند را بشکاف
پرواز کن از بندها تا قاف
بال و پرت را از کبوتر گیر
لیلا شبی مردانگی آموخت
خاکستری زیر ِ غمش می سوخت
چاک دهانش را خودش می دوخت
درّ گران از دیده ی تر گیر
لیلا اسدی
حال دل بس چه عجیبست
که کس راه به آن نتوان یافت
آن سرود پاک و روشن نغمه ای خوب و خو ش آهنگ
خوانش آن شعر زیبا درجوار تیرگی ها
آفاق در آن ظلمت شب چه هنگامی داشت
در آسمان آبی دفتر شوق ،صد ستاره پژمرد
لحظه در وادی غم ها،سپری شد
و به تک بیت گلستان ادب ، هیچ کسی ره نسپرد
حامد فلاح
تـو
با آفتـابِ نـگاهت
مــرا بنـواز
مـن
پــروانه میشـوم
دورت میــگردم ...
#ژیلا_معصومی