شکفتن در باغ پراندوه‌ِ اقاقی‌ها چه باشکوه بود

شکفتن در باغ پراندوه‌ِ اقاقی‌ها چه باشکوه بود
و نفس کشیدن زیر بوسه‌های یار
لاله‌هایی که خم می‌شدند
تا سرخ‌گونی‌شان را از شرم بپوشانند
آری آزادی چه بی‌گناه بود
و چه ورطه‌هایی که در منجلاب قفس دیدند

دیدن عطر شکوفه‌های سیب
که بی‌پروا در دشت کهن پخش می‌شدند
به دنبال یار خویش گل‌های لطیف‌تر را می‌پسندیدند
باد چقدر از جنس وصلت بود
و راز پیدایش سیب‌های شیرین در همین آزادی نهفته بود

صراط مستقیم به عدن لطفی نداشت
پرنده‌های مهاجر راه را گم کردند
جبرِ راه نیازمند اختیارِ بیراهه‌‌ها بود
تجربه‌ی تولد و اندیشیدنِ تکامل
چه لذتی در توبه‌ی سیمرغان زخمی بود
که از هزار روز عبادت‌های شبدرهای عاشق گران‌تر شد
و جنس آزادی ستار العیوب بود

و صدف‌های پر از مروارید که در قعر دریا
غوطه‌ور در تاریکی
به راستی چقدر از من و تو بیشتر خدا را می‌فهمند
آنقدر عاشق‌اند که در فراق یار
گوهر درون خود می‌پرورند
آری امید به غواصان دارند تا روزی
عاشقان وی را به هم هدیه بدهند
و شروع زندگی نو باشند

و قسم به رفتگانی که زیر خاک‌
ارواح خویش را به عرش ملکوت می‌رسانند
و از هم می‌پرسند
این خواب تعبیر قفس کشیدن داشت؟
و بی‌میلی‌شان به گناه معنای آزادی را تفسیر می‌کند


فرداد یزدانی

شب را با خنده‌های شبنم به سخره بگیر

شب را با خنده‌های شبنم به سخره بگیر
و شبدر را گرامی‌تر از لاله‌ی پرخون بدان
و تاریکی را با رنگ‌های گل‌های آفتاب‌گردان
به سمت و سوی فروغِ فردا بکشان

مسیح را ببین که بر بلندای صلیب پرواز می‌کند
خون پیغمبر و چوب درخت کهن
هیهات که چه دوستان شفیقی گشته‌اند
رَخت بر درخت را چه رقص هست
از این که شوق پاییز را زمزمه می‌کنند

عطر یاس را با فانوس زمزمه کن
از آن‌جا که ثریا و سهیل تیره‌ترینِ ستاره‌هایند
با باران ببارم از آنجایی که بی‌بند و بار
مرا ببرد به تلعلع زیبای فردا

طلوع طلوع طلوعم کن
طلوعی نو طلوعی تازه
روز را نو و و نور را طلوع کن
غروب را به منجلاب عصیان ببر
آن‌جا که شمس را با خون آسمان تعمید می‌دهند

بوی مرداب را به قصد تالاب بچش
نیلوفرهای انزلی دلشان هوای لک‌لک‌های مهاجر را کرده
تو مرا طلوع کن تا برایشان تا به جنگل سراوان
از بلندی‌های تالش به ماسال بتابم
این بار گیلان را به گیل‌مردان و ایرانیان
از مسلم و مسیح، از یهودا تا به بودا و گاندی
ببین
بازتاب‌شان از کلیسای نوتردام
و زرین‌گنبد‌های تاج محل
و از حلقه‌ی در کعبه
چه زیباست

و قسم که اگر ببینی
شب طلوع ابدیست

فرداد یزدانی

مگر با تو بماند جان در بدنی؟

مگر با تو بماند جان در بدنی؟
که می‌رود به قربان تو هر تنی
تیر نرگست کسی بهتر نمی‌زند
صیدم که در رقصی و من در کفنی
خموشم از آن که در زلف تو بند
بدون دل چه اسیری حیلت بزنی
من نزد تو هیچم، زین خبر نگیرمت
تو در کمالی که هیچ و پوچم بکنی
به دل دارم حوضی که بحر عشق تو
نگاهت برآرد سیل غم در وطنی

من در دریای عشقت گریه می‌بکنم
چرا در ((تو)) نبینم حرف از ((من))ی
ضمایر شعرم به وصف تو گشته گم
من و ما و شما همه درهم بزنی
دردم از این که ابیات وصف تو
نزد تو نگفتم یک کلمه سخنی
ای صنم تو شکن لعل مرا به لب
چون شکنِ زلفت شکسته هر یمنی
سوزِ سخن گر به سوزم نرسد
به فغان ز شراره ببر تا عدنی
کفر است که شعرم در فراق یار
با مِی می‌کند مست هر بی‌بدنی
کاغذم که حروفش اشک من است
چو آیینه‌ نشود و وصف تو نی

فرداد یزدانی

عشق من چلچله‌زن شد به برت شادی و طناز

عشق من چلچله‌زن شد به برت شادی و طناز
و تو رفتی اما
عشق تو دل به حریق است و سخن را قلم و ساز
و تو تلخی بر ما
آن که را سر به سپید و عقبش جنگل تیره
و دلی هست به خیره
چشم خنجر توست که هست از حیله و آز
از پشت زد اما
به صنم او به سریر است سر از تن‌ ببریده
و تنم را بدریده
تو دلت را بسپردی به ظلیم و سخنِ ناز
هیهات از سیما
دو چشت را به من آرا نه آن دوزخ و ابلیس
غافل از قصۀ پر نیش
منم آن کاوه که رفته سر اولاد به بر تاز
به آن ضحاک فرما

تو تویی چشم سپیده ولی پر حسرت و غفلت
که حتی تو به عزت
بی‌طلوعِ بی‌فروغی و حتی بی‌گداز
با آن همه آدم‌نما
دل من نزد تو مانده و تو از من به دوری
تنِ بی‌دل به کوری
قَسمت دهم که بی‌دل چه امیدی و چه راز
دوستِ با بدشِما
سخنت هست شبیهِ پرتوی اخترِ پرمظهر و انور
که همه بر در و در بر
آن ستاره آیت مرگ تو هست و ندهد به ذره‌ای ناز
که هست چون رخِ نیما
حال کنمم شک به تمام عاشق و عشق به باری
کُشدم سخت به خواری
شایدی دیدن ذات است که هست واجب و هی باز
عاقل هست راه، یک ایما

فرداد یزدانی

چرا گشته تمام آسمان آبی از من سرد

چرا گشته تمام آسمان آبی از من سرد
مگر کردم طلوعی جز به پایان تمامِ درد
سخن‌ها گرد یک عصیان تلخ در سینه‌ام گشته
مگر ابر سخن آید برون از سینۀ این مرد
نوشتم من تمام حرف‌های دل بر این دفتر
نگفته جوهرم حرفی به سان خنده‌های فرد
منم آنکس که کرده بر وجودش رخنه‌های بد
که رومی کی کند رنگ اتاقش را به رنگ زرد
تو کردی خود فدای من که گشتی روزکی با من

طلوعم؛ ابر می‌خواندم ولی پنهانم هم می‌کرد

فرداد یزدانی