از خدا پنهان نشد..پنهان چرا می خواهمت

از خدا پنهان نشد..پنهان چرا می خواهمت
مثل آب هستی نفس مثل هوا می خواهمت

مثل شیرینی،عسل مانند شهدی مثل گل
مثل حلوایی..مرباااا باقلوا می خواهمت

من نمی دانم چه شد اینگونه حیرانت شدم
من فقط می دانم این را که تو را می خواهمت


تا که می آیی و با یک عشوه می گویی سلام
می شود در سینه چیزی جا به جا..می خواهمت

تا که چشمم بر تو می افتد نمی دانم چرا
اشتهایم می رود بالا..بلا می خواهمت


دوست دارم با تو بنشینم بخندانم تو را
پس نگو اما اگر. یک شب بیا می خواهمت

تکیه کن بر شانه ام من تکیه گاهت می شوم
پس بیا باور بکن. تا انتهاا می خواهمت


من نگاهت،خنده هایت؛ بوسه هایت را .خودت
مثل گل مثل دوا مثل شفااا می خواهمت


سعید غمخوار

آسمان ابری شده چون کوهسار

آسمان ابری شده چون کوهسار
رعد می غرد چو شیر بی قرار

از شعف برق از دو چشمش می جهد
می شود روشن جمال کوهسار

اشک می غلتد فرو از گونه اش
می درخشد مثل در شاهوار


قطره قطره جوی می افتد به راه
می شود جاری به سوی رودبار

می رود رود غزل‌ خوان سوی دشت
تا رساند مژده وصل بهار

دشت می پوشد قبای سبز رنگ
غنچه می خندد به روی شاخسار

سر ز خاک تیره می آرد برون
نسترن از اشتیاق روی یار

محفل بزمی کنند از نو به پا
جویبار و سوسن و سرو و هزار

حیف اگر نستوه در این بزم گل
بی خبر مانیم از وصل نگار


علی اکبر نشوه

زمانی دلم تنگه چشمات میشه

زمانی دلم تنگه چشمات میشه
که خیره میشم به فنجون چای
یه گرما، یه آرامش بی نظیر
نمیتونی از فکر من دربیای
شنیدم که گفتی دلت با منه
نگاه تو حرفِ دلو می زنه
چشای غوغای پروانگی
داره پیله ای دور من می تنه


تو چشمای تو یک بغل سادگی
پر از حس آرامش و زندگی
نگاهت برای دلم آشناست
مثه لمس شیرین دلدادگی

من از چال گونت به چاه افتادم
من آسون به لبخند تو دل دادم
تو تعبیر خوشبختی فالمی
تو زیباترین عاشق عالمی

صدام کن صدات مثل یه مرهمه
رو زخمای پوسیده ی قلب من
وجودت غمو از دل من تکوند
تو اون لحظه ی ناب عاشق شدن

سودا شهریاری

دوستی آمد سراغم را گرفت

دوستی آمد سراغم را گرفت
گفت: چونی رفیق؟
گفتمش: آنچه می بینی و می پرسی
خطا ست
گفت :می دانم چرا این درد حاشا
می کنی؟
گفتمش: حالم خراب است
حاشا نکردن هم خطاست
گفت:عشق هرگز حاشا ندارد
فریادی بزن
گفتمش:بسی فریا دها کردم
که تکرارش خطاست
گفت: گاهی تکرار خطایی
گناهی نیست رفیق
گفتمش:عاقلان گفتند چندین
خطا کردن خطاست
گفت:عاقلان گفتند نه عاشقان
گفتمش:در عاشقی هم خطا کردن
خطاست
گفت:پس بیا عاشق مباش و
دیوانه شو
گفتمش:با این دلم دیوانه گشتن
هم خطاست
گفت:عاقلی؟یا عاشقی؟
یا که نه دیوانه ایی؟
گفتمش:عقل را در عاشقی
در یاد داشتن هم خطاست
گفت:پس بیا با دیوانگان دمساز شو
و فریا دی بزن
گفتمش:یارم که رفته است
فریاد کردن هم خطاست
گفت:روزی عشق تو پایان پذیرد
یا که نه؟
گفتمش:در عاشقی انتظار
پایان داشتن هم خطاست
گفت:پس بیا نه عاقلی باش ونه
عاشقی دیوانه شو
گفتمش:دیوانگی دیر گشته است
یارم بی وفاست
تا که دید دلداده ایی دارد
هراسان گشت ورفت
گفت:عاشقی کز دلدادگی هراسان
می شود
دل مبند هرگز به او
عشقش خطا اندر خطاست


شیدا جوادیان

حافظه

...آری
اما،
شب
حافظه دارد،
هر آنچه را
که فراموش کرده ایم
به یادمان می آورد

مروت خیری

وفا را من بیاموزم ز سنگی

وفا را من بیاموزم ز سنگی
که آغوشی به سمت آب دارد
چنان دریا زند ضربه به او که
ز دانش مقصدِ غرقاب دارد
ولی دریا درونِ سنگ جایی
به نام عشقِ بی مرداب دارد
نشد سنگی درونِ او گرفتار
ولی از غم رهِ سیلاب دارد
گرفتارِ صدای موج و دریا
چرا سنگی شه و ارباب دارد؟
ز فانوسی که پرسیدم جوابش
بگفتا دیده بر گرداب دارد
ز خشمِ موج و دریا می هراسد
ز طوفانش بسی ارعاب دارد
وگرنه این سکوت از روی دل نیست
ز نابودی خود ارعاب دارد
بگفتا دیدنِ مهر از سر ترس
درونِ ظاهری اعجاب دارد
چرا فردی مطیعِ فردِ دیگر
مگر انسان چو سگ ارباب دارد
مطیع موج و دریای درون باش
شجاعت جز خودش ارباب دارد؟
نشد برده هر آنکس بود آزاد
درونش گوهری کمیاب دارد.


پوریا معصومی

مرده ای هستم و جانی که ندارم بی تو

مرده ای هستم و جانی که ندارم بی تو
چون نباشی به چه معنی ایست بهارم بی تو

فرض کن راست بُوَد آیدم از باغ بهشت
دختری ناز؟ نخواهم به کنارم بی تو

من از این موسم گل تحفه ندیدم، تنها
ارغوانی که در این دیده گذارم بی تو

صفحه سینه من روزشماری ایست دقیق
نشود روز و شبم را نشمارم بی تو

قلمم جز تو کسی را نشناسد هر گز
باغ اشعار چگونه بنگارم بی تو

بعد از این عاشقی می بود که دیوانه شدم
هیچ دانی که من آن عاشق زارم بی تو

بوته عشق در این خانه دل کاشتمی
ترک این خانه کنی من چه بکارم بی تو


جعفر تهرانی

غزل‌های زندگی‌ام

غزل‌های زندگی‌ام
مرا اعدام قافیه‌ها کردند...

پس شعرهایم را به آتش می‌کشم
و دلم را به زنجیر سکوت
چرا که خسته‌ام از این تباهی
از دلی که بر عقل حکومت دارد...


پس بدرود ای شعر هزار چهره...
نقابت افتاد
کلمات لو رفتند؛
تو پایانِ سیاهِ سپیدهایم بودی...

دیگر دست می‌کشم از تو
به مانند آن‌هایی که از من دست کشیدند
و از شعرهایم گذشتند...

دیگر نخواهم نوشت؛
چرا که اگر خواندن بدانید
از چشم‌هایم می‌خوانید...

محمدمهدی فخاری