میرود دل در هوای با تو بودن با غروب
وه چه دلگیر است ساحل بی تو با دریا غروب
جز تو اما هیچکس از زخم من آگاه نیست
خلوتی بر میگزینم با خودم تنها غروب
کاش بودی و دمی در چهره ات گم میشدم
دست در دستت نهاده با تو بی پروا غروب
لحظهای که رنگ دریا پرتقالی میشود
روح و جانم گُر بگیرد بی رخ ات اینجا غروب
بیکران ساحل چشم تو دریایی تر است
پلک را بر هم مزن در موجها حتی غروب
لحظه ای که موی افشان میکند با دست باد
از تو می پرسم دل آیا میشود زیبا غروب
کار من هر روز با امواج صحبت کردن است
می تراود شعرهایم باز در فردا غروب
علیرضا حضرتی عینی
ای که غم تو برده از سینه قلب و دینم آشفته کرده ما را در هجر، دل غمینم
باز آ و یک نگاهی از مرحمت به ما کن
کی میشود کنارت ای مه لقا نشینم
در سینه آرزویم دیدار روی مهدیست
خو کرده عشقت آقا با خون شده عجینم
از میکده نخواهم رفتن برون که دانم
آخر تو میرسی ای ناجی قلب و دینم عمری بود که دل را وقف تو کردهام من شاید مرا ببینی یا که تو را ببینم
من عشق تو چو شیر از مادر چشیده ام کی
بیرون رود ز جانم مهرت عزیزترینم
آوازه غم تو رسوای عالمم کرد
رسوایی دو عالم بر خویش برگزینم
دانم دلت ز دستم با معصیت شکستم
گر تو مرا ببخشی بخشد خدا یقینم مداحیم گدای درگاه و آستانت
تا کی شود بیایی ای جان تو را ببینم
محمدحسن مداحی
ما همیشه تا همیشه باختیم
روزگاران را بر آب انداختیم
قایقی مارا به ساحل راه برد
خانه ای بر روی شن ها ساختیم
عبدالمجید پرهیز کار
از عشق قصه گفتم
گفتی چرا غمین است
از دل نوشتم این بار
صد شرحه در کمین است
نه عاشق و نه معشوق نه طالبند ومطلوب
حتی اگربسوزند شمع های چشم به راهی
حتی اگر بنالد مرغ اسیر باغی
ما آدمیم و حوا
قصه بریم از اینجا
چون ناشناخته داریم
دنیا و عاشقی را
فریبا صادقی
آمدی جانم به قربانت صنم
نازنینم کشته ی عشقت منم
نورچشمانت چنان ماه است عیان
شمع جان من به جنگش ناتوان
در تلاشم از رقیب پنهان شوی
از حسد مُردم مرا درمان شوی
هرچه میگویی به دردم مرهم است
بودن با تو به عمری هم کم است
مات لبخند و نگاه نافذت
از خدا خواهم که باشد حافظت
جسم و جانت از بلا گردون شود
عشق تو سهم من مجنون شود
هرچه میگویی به دردم مرهم است
بودن با تو به عمری هم کم است
جواد مهاجرپور
می دَوَد سرخ ترین خون به رگِ پایِ جنون
می کِشد باز مرا خسته به صحرایِ جنون
سَرِ سودازده در شهر نگیرد آرامآرش
نتوان بست به زنجیر دگر پایِ جنون
جان سراپا شده هنگامه ی اقیانوسی
در من اینک متلاطم همه دریایِ جنون
شَبَحی می گذرد از دلِ طوفانیِ دشت
در شبی تیره و تاریک به فردایِ جنون
کارِ دل یکسره از عقلِ تهی بیرون است
وسعتی می طلبد بادیه پیمایِ جنون
بانگ و فریادِ مرا کی شنود گوشِ فلک
پاره شد سرخ ترین حنجره در نایِ جنون
آرش آزرم
مرا دریاب چون حال غزل ها را نمی فهمم
تو ساحل باش من امواج دریا را نمی فهمم
سیاست چیز خوبی نیست در چشمان تو بانو
اصولگرا که نه اصلاح طلب ها را نمی فهمم
محسن شکری
مسیر را با خودت بردی همانجا که دلت گیر است
به فکر حال من نیستی، دلت با کی درگیر است؟
نپرسیدی ز حال من ، که بعد از تو پریشونم
شب و روزم یکی شده،کجای این تقدیر است؟؟
معصومه پیروزه