ای زیبای من

ای زیبای من
رویای من
کم آزار مرا ببین و
آرام گذر کن
بمان ز کبریایت خرج من کن
تو دریایی ؛ هوایی ؛
بزرگ و سربلندی
به ناله ی حقیر در بندت
به سوز بی صدای خفته در گور
به صامت بودن فریاد بی زور

به نام اکبرت .....
حالم ز بی تو بودنم بد ...
تنم از محنتت بی رمق و سرد
سرم حوصله ی سودا ندارد
هماورد سکوت ست
دگر نا ندارد .

محمد پاکدل

به قلب عاشق من تا همیشه جا داری

به قلب عاشق من تا همیشه جا داری
بگو تو بهتر از این خانه را کجا داری

ببین به دور تو پروانه وار می‌گردم
تویی که شمعی و صد شعله ی بلا داری

اسیر عشوه نمودی مرا و می‌دانم
به دلبرانگی خود تو قصه ها داری


من از تمام جهانم فقط تو را دارم
تو از تمام جهانت فقط مرا داری؟

چنین که سردی و مغرور با دلم، شاید
خدا نکرده کسی را تو در خفا داری

بگو به دوری تلخ خود این‌همه غم را
دلت چگونه می آید به من روا داری؟

هنوز دلبر شیرین و عشق من هستی
تویی که در دل من شورها به پا داری

شبیه بلبلم و در فغانم از دوری
به روی همچو گل خود عجب صفا داری

به دردهای دل پر تب و غم آلودم
طبیب هستی و با بوسه ات دوا داری

تو برده ای دل نوری به گوشه‌ی چشمت
تویی که تا به ابد کنج سینه جا داری

آرمین نوری

صدایت آرامم نمیکند دیگر، برایم هیچ آهنگی ندارد

صدایت آرامم نمیکند دیگر، برایم هیچ آهنگی ندارد
مست چشمانت نیستم،نگاهت برایم هیچ بنگی ندارد

من ماندم و تمام خاطرات تلخ و شیرین
تو ماندی و حنایی که دیگر برایم هیچ رنگی ندارد


حمید ابراهیمی

پیشم بمان مروری بر این خاطرات کن

پیشم بمان مروری بر این خاطرات کن
یک آرزوی خوب بشرطِ حیات کن
افتاده از رواج روش های دلبری
بر من به روی حُسن دمی التفات کن
شطرنج عمر دوست شد آوردگاه عشق
کمتر به اعتبار هنر کیش و مات کن
پس می زند لبان ترا زعفران اصل
فکری به حالِ طعم گسِ قائنات کن
گفتی به روی دست مرا می بری رفیق
قلبم شکسته است کمی احتیاط کن


محمد منصوری بروجنی

از نورِ واژه هایِ من هجرانِ چشمت در هراس

از نورِ واژه هایِ من هجرانِ چشمت در هراس
در مرهمِ آغوشِ تو محرمْ شدست لبهایمان
در معبدِ شبْ بوسه ات معراجِ واژه آتش است
مصلوبِ رزهایِ هوس ، تعمیدِ بی پروایِ راز
بانو ببین شعرهایِ من نقاشی تصویرِ توست
الهه یِ پنهان شده در شعرِ من رویایِ توست
قلبِ آناهیتایِ مواج رها در واژه ها
اَردویسورِ نیاز آغوشِ سحرانگیزِ توست
برخیز ای الهه یِ ایمان به زیبایی و رقص
بر شعرِ نیمه جانِ من رقصِ بهاران را ببخش

این شهرِ مست از بوی خون شب را پرستید و گریست
افسانه یِ طلوعِ خود بر مرگِ قصه ها ببخش
پیچید در گیسویِ تو روحِ پریشانِ نیاز
شد سیبِ حوایِ هراسْ گناهِ بوسه از لبت
مغرورم از ایمان به تو ، من را از آغوشت نران
پژواک هرگز مانده در پسْ کوچه یِ لمسِ تنت
در جنگِ ایمانی که نیست تنهاترین روحِ شبم
گفتی بخوان خونْ واژه را ، من وحیِ شعرِ سرکشم
من آخرینْ آتشکده از نسلِ آزادی و نور
رفتی و تاریکی نشست بر روحِ شعرِ سرکشم
تصویرِ یک زن مانده در این واژه هایِ بی پناه
فانوسکِ تنهاییِ پژواکِ زیبایی و راز
در کوچه هایِ واژه ها با من قدم زد حسرتت
چشمانِ تو رحمی نداشت بر شاعرِ بانوی راز

نیما ولی زاده

بر همگان مهر و وفا، از بر ما ظلم و جفا

بر همگان مهر و وفا، از بر ما ظلم و جفا
من چه کنم تا نبرم عشق تو را سوی خدا؟

خانه‌ی من لانه‌ی غم، این دل من پر ز ستم
جای تو من می‌شکنم، هیچ نماند میل بقا

گریه‌ی من پیش تو بود، بغض تو هم نزد دلم
حال بگو من چه کنم، با دل و این چشمِ کذا

خاطره‌ها کنجِ دلم، ذکرِ تو هم بر لب من
تنگ که شد این دلِ من، غم بَرَدم سوی خفا

غم‌بر من، جانک من، صاحب این شعر و غزل
غصه نخور خوب شوم، یا که شوم مستِ گدا

خالق مخلوقی

آنچنان میخواهمت آرام جان

آنچنان میخواهمت آرام جان

ترس دارم همچو خود اید کلامی برزبان

بگذریم اینکه مرا تحقیر کنی با هرزبان

ترس من اینگونه است از دل وجان

که بیازارم تورا میان لحن وبیان

من که در فن بیان استاد خطابم میکنند
این وآن

بهرتوچگونه گویم از دل و، اسرار نهان

اینکه من میخواهمت
نزن مرا زخم زبان

چون تو فرق داری
برایم نیستی دیگران

یعقوب پایمرد

هر گاه اشک‌هایت از چشم آینه سرازیر شد،

هر گاه اشک‌هایت از چشم آینه سرازیر شد،
صبر کن،
فردا که بیاید با پیراهنش نور می آورد،
از پنجره بیرون را ببین،
ببین پرنده‌ای که روی تک شاخه سرد نشسته
برایت یک فصل دیگر امید آورده،
صبر کن.

نجوا حبیبی