کنجِ یک دیوارِ سنگی، با تنی فرسوده از غم

کنجِ یک دیوارِ سنگی، با تنی فرسوده از غم
با نگاهی سرد و عاجز، با دلی لرزیده چون بم

مرد تنها همچو مجنون، خسته از این چرخِ گردون
سیلِ اشکش همچو باران، غرقِ در خود، غرقِ هذیون

رهگذرها بی‌تفاوت، با نگاهی پر ز طعنه
کفش‌هاشان پر ز ریگی، مرد تنها پابرهنه

پای لرزان، دست خالی، عزم خود را بسته بود او
گرچه دنیایش پر از غم، دل به فردا بسته بود او

خالق مخلوقی

کفر اگر هست و اگر نه تو خدایم شده‌ای

کفر اگر هست و اگر نه تو خدایم شده‌ای
من به دور از همه‌ام، باد صبایم شده‌ای

مست چشمان توام، جام شرابم شده‌ای
آخرین ذکر من و حمد و ثنایم شده‌ای

باده‌ات ریخت به جام دل دیوانه‌ی من
راز هر زمزمه‌ی صبح و دعایم شده‌ای

هرچه جز عشق تو دیدم همه جز پوچ نبود
ای تو آرام دلم، جان و نوایم شده‌ای

خالق از عشق تو دیوانه و شیدا شده‌است
آخرین وعده دل، نور و صفایم شده‌ای

خالق مخلوقی

بر همگان مهر و وفا، از بر ما ظلم و جفا

بر همگان مهر و وفا، از بر ما ظلم و جفا
من چه کنم تا نبرم عشق تو را سوی خدا؟

خانه‌ی من لانه‌ی غم، این دل من پر ز ستم
جای تو من می‌شکنم، هیچ نماند میل بقا

گریه‌ی من پیش تو بود، بغض تو هم نزد دلم
حال بگو من چه کنم، با دل و این چشمِ کذا

خاطره‌ها کنجِ دلم، ذکرِ تو هم بر لب من
تنگ که شد این دلِ من، غم بَرَدم سوی خفا

غم‌بر من، جانک من، صاحب این شعر و غزل
غصه نخور خوب شوم، یا که شوم مستِ گدا

خالق مخلوقی

دلم را زاهدی کردم، ز زهدم کعبه می‌رفتم

دلم را زاهدی کردم، ز زهدم کعبه می‌رفتم
تو را دیدم شدم مرتد، دلت شد بر دلم خاتم

چو دیدم روی زیبایت، ز زشتی ها شدم زیبا
هزاران رنگ آوردی، تو ای مهروی من دیبا

دگر دینم تویی، مذهب تویی، آمَنتُ جانانم
بدان ای جان که عشقت ابر و من سیلاب بارانم

شبی افسرده بودم من، دلم غمناک و پاییزی
تو را دیدم ز راهی دور و تاریکی بزد خیزی

هزاران نقشه آوردی، هزاران راه پیمودم
شدم رهرو به راهت من، شدی زین نقطه مقصودم


شدم درگیر عشقت من، زدی بر قلب من تیری
شدم مستی ز عشقت من، قضایم را تو تقدیری

خالق مخلوقی