وفا را من بیاموزم ز سنگی

وفا را من بیاموزم ز سنگی
که آغوشی به سمت آب دارد
چنان دریا زند ضربه به او که
ز دانش مقصدِ غرقاب دارد
ولی دریا درونِ سنگ جایی
به نام عشقِ بی مرداب دارد
نشد سنگی درونِ او گرفتار
ولی از غم رهِ سیلاب دارد
گرفتارِ صدای موج و دریا
چرا سنگی شه و ارباب دارد؟
ز فانوسی که پرسیدم جوابش
بگفتا دیده بر گرداب دارد
ز خشمِ موج و دریا می هراسد
ز طوفانش بسی ارعاب دارد
وگرنه این سکوت از روی دل نیست
ز نابودی خود ارعاب دارد
بگفتا دیدنِ مهر از سر ترس
درونِ ظاهری اعجاب دارد
چرا فردی مطیعِ فردِ دیگر
مگر انسان چو سگ ارباب دارد
مطیع موج و دریای درون باش
شجاعت جز خودش ارباب دارد؟
نشد برده هر آنکس بود آزاد
درونش گوهری کمیاب دارد.


پوریا معصومی

می‌روم راه، به هر کوی و گذر سر زده ام

می‌روم راه، به هر کوی و گذر سر زده ام
تا ببینم ز تو رویی و دلی شاد شود
مقصد من ره نارفته ی دیروز من است
کاش راهی به سر کوی تو ایجاد شود.
کاش این قلب به مانند همان عقل که گفت
فکر خود باش؛ به سمت خودم ارشاد شود.
ولی افسوس که من در گذر عمر، ز غم
شده ام‌ پیر خرابات؛ دلش شاد شود.


پوریا معصومی

از خدا پرسیدم زندگی یعنی چه؟

از خدا پرسیدم
زندگی یعنی چه؟
از خدایی که خود اندیشه ی من بود
میانِ لحظه
و همان لحظه که اندیشه مجالم را برد
در میانِ رودی
که تماماً ز خدا پر شده بود
آن خدایی که در اندیشه ی ماهی ها بود.
آنچه اندیشه ی آن ماهی بود
زندگی را پر ز اکنون می کرد
زندگی آبی بود
آبی تر، از سرخ
در درونم که به اندیشه ی او پرداختم
زندگی قرمز شد.
با خودم می گفتم
زندگی رنگ ندارد
چون که از رنگ پر است
هرچه باشد زندگی
رودی جاری است
که ز سرچشمه ی مرگ
به خودش برگشته
زندگی چرخش خود خواسته ی خود بوده
که در این آبادی
که وجودی از ماست
به خودش رنگ سراپا ز تفاخر داده
رنگی از آبی و مشکی
تا سرخ
که همان رودِ درون من بود
من که هرچه دیدم ز خدا پر شده بود
شاید این اندیشه
باورِ زندگی من بوده
زندگی اصل تضاد است
که در این وحدت اندیشه ی خود غرق شده
تا که در قعر همان رود
به وحدت برسیم.
ای که آنکس که در اندیشه ی وحدت بودی
این پیام من دیوانه به توست
بنگر رنگ تضاد
تا به وحدت برسی


پوریا معصومی

در میان کوچه

در میان کوچه
من گمان می کردم روز شده
همه جا همهمه بود
ناگهان پنجره ها روشن شد
کفِ کوچه کمی نمناک بود
نور بیرون شده از پنجره را
کف کوچه به هوایی که پر از ابر سیاهی شده بود

هدیه بداد
چون که نمناکی آن ابر سیاه
به کف کوچه ی ما صیقل داد
کوچه ی خانه ی ما آینه شد
آینه خورشید را پیدا کرد
در میان شب پر رنگِ سیاه
روزی آمد که فقط روز نبود
روز ما روشن بود
روشنی را خورشید خودش از آینه ی کوچه گرفت
کوچه ی ما دو شب را روز بود
تا که یک پنجره ای تاریک شد
همه گفتند که این پنجره در خانه ی کیست؟
آسمان گفت که این پنجره در خانه ی امید است!!


پوریا معصومی