ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
در میان کوچه
من گمان می کردم روز شده
همه جا همهمه بود
ناگهان پنجره ها روشن شد
کفِ کوچه کمی نمناک بود
نور بیرون شده از پنجره را
کف کوچه به هوایی که پر از ابر سیاهی شده بود
هدیه بداد
چون که نمناکی آن ابر سیاه
به کف کوچه ی ما صیقل داد
کوچه ی خانه ی ما آینه شد
آینه خورشید را پیدا کرد
در میان شب پر رنگِ سیاه
روزی آمد که فقط روز نبود
روز ما روشن بود
روشنی را خورشید خودش از آینه ی کوچه گرفت
کوچه ی ما دو شب را روز بود
تا که یک پنجره ای تاریک شد
همه گفتند که این پنجره در خانه ی کیست؟
آسمان گفت که این پنجره در خانه ی امید است!!
پوریا معصومی