فاش میگویم دلم دیگر برایت تنگ نیست
فارق از عشقت شدن دیگر برایم ننگ نیست
سنگ هم گاهی دلش بیتابِ تیشه میشود
تازه فهمیدم که قلب تو مثال سنگ نیست
واژهی عاشق نمی آمد به تو از آن نخست
عاشقی یعنی میان عاشقان نیرنگ نیست
آن نگاهت را نگاهش دار ای زیبا نگاه ...
این دلِ بیچاره را دیگر توانِ جنگ نیست
فاش میگویم دگر اصلا نمیخواهم تو را
فاش میگویم دلم دیگر برایت تنگ نیست
معراج سلیمانی اصل
من و شعر و شب و باران من و آشفته حالی ها
من و تنهایی و حسرت من و این جای خالی ها
من و هر شامِ غم، آهی ز سوز سینه در ظلمت
چو آن مرغی که می نالد همه شب این حوالی ها
من و هر روز چون دیگر ، من و هر روز تنهاتر
من و بیزارتر هر دم ، ز تکرار توالی ها
میان کوچه ها حیران خراب و مست و سرگردان
ز غوغای جهان فارغ شبیهِ لاابالی ها
نه شوری بهر فردایی نه عشقی را به دل جایی
نه اشکی مانده در چشمم ز بعد خشکسالی ها
نمی سازد دگر سازی مرا دمساز با یادی
نیارد تاب مویی را به یادم موج شالی ها
در این دنیای پر ماتم که گردد بر مدار غم
نگوعابر بزن خود را به کوی بی خیالی ها
مهدی رنجبر
خوشحالم کسی زنده است.
و افتاب را دردستانش ذخیره دارد
تا به فرزندان دی ماه خرمای رسیده برساند.
بی حوصلگی .
ندانم کاری بود
از انچه داشتیم
. سر تا سر بیابان عاجزانه مردم سرک می کشیدند.
قبور کهنه را زیارت کردند
و اجزای بستگا ن را دعوت به شام می نمودند.
به فروردین
نیمه های پاییز .
و ابتدای شهریور.
نمک در شهر های کوچک طعم چای عصرانه می دهد.
و سخنرانی عابد پر شور
در چمن پای بساط چای
تا دلش بخواهد مستمع.
گریه وافسوس دارد.
علی محسنی پارسا
.زنده کن در تن من کبکبه ی شاهی را
تا به آتش بکشم هر چه نمی خواهی را
از خدا خواسته ام روز مرا شب بکند
دوست دارم تو و این زجر شبانگاهی را
،
آسمان مال عقاب است که من خواهم شد
تا به دست آورم این کفترک چاهی را
حال ای مردم این شهر ملامت نکنید
من خودم خواستم این زندگی واهی را
دل به دریا زدم و سر نوک قلابی تا
بچشم طعمه شدن در دهن ماهی را
دوست دارم برسم آخر دنیا با تو
رو به بالا بروم پله ی گمراهی را
لیلا ساتر
یک غزل گفتم که مستت می کنم
پای بند و پای بستت می کنم
چون به پیمان و وفا کردی جفا
یادی از عهد الستت می کنم
با غزل از خود چو فارغ می شوی
عاریِ از هر چه هستت می کنم
شهاب سنگانی
عاقِبَت بُردی دِلَم؛ باشَد؛ بِبَر تَن را هَمی؛
می نَشایَد تا کِه بِنشینَد بِه این شِیدا غَمی.
(شهریارا ما به ناز تو جوانی داده ایم)
تا کُجا جَستی زِ مَن؛ باشَد؛ بیا؛ بِنشین دَمی.
زُلفِ تُو؛ بادِ مُدارا؛ این بِهِشتِ لایَزال؛
مَن گُناهَم اَز اَزَل بُودَه ست این جُو گَندُمی.
تا کِه ساز آیَد بِه دَستِ تُو دِلَم پَر می کِشَد؛
کوسِ رُسواییِ مَن را واقِعَا خُوش می زَنی.
مَن قَلَم را دِشنِه کَردَم تا کِه هَم رَزمَت شَوَم
با کِه گُویَم زَجر کُش کَرد این تَهَمتَن را زَنی
هَر کِه با مَن رو بِه رو؛ پُرسید اَز مَن راویا
رَختِ عِشقَش عاقِبَت؛ کِی خواهی اَز تَن بَر کَنی؟
سروش پیری زنده دل
نگاهت سرد و بی روح
دیده ات ، نابینا بر آتش قلبم
سوختم در این سردی روزگار
هرآنچه داشتم
برباد دادم در این آشفته بازار
نمیدانم چرا سردی وجودت
آتش در خرمن جانم فکنده
و بی تو دشوار است
در این شور پاییزی
و برگهای منتظر و زرد شده
به تنهایی آواز خش خش سردهند
میبینم که نگاهت را
از زنبق باغچه یار
دریغ میکنی
چه دشوار
چه نامهربان
باغبان را ملامت میکنی
دوری جستن ، ندامت عاشق
نه از برای نرسیدن توست
بلکه سر و سامان داده ام به طوفان
میگذرم بر ورق ورق این دفتر
که چه ها گذشت بر سیاهه قلم معشوق
نگرانم نباش
آتش گرفته ام بر این سردی نگاهت
پایان خواهد گرفت
این خواستن
این تمنای وصال
حسین رسومی
(سببی ساز خدایا که پیشمان نشود)
از تو گر نامه رسدفضل تو نقصان نشود
با تو یک ذره به جان هیچ اثر نگذارد
تا دگر ذره از آن مهر درخشان نشود
هرچه در پرده نهان است به من پس دهید
که چو شد پرده در افتاد و پنهان نشود
گر چه از هر طرفی نور فراوان گردد
نور پاک تو ز انوار فراوان نشود
غم و شادی به دل و دیده ما از چه پر است
گر به غم خانه ما پا پی مهمان نشود
در جهان هیچ گهر نیست که باشد به صدف
در زمین تاثیر قدرت تو پنهان نشود
به خدایی که بود خالق یکتا و احد
تا نخواهد داد بیدادگران جان نشود
گر به هر درد دلی بود ،دوا باید ساخت
وز پی کشتن صد سوخته جگر جان نشود
گرچه بر من ز جفا تیغ جفا آوردست
دست جور تو مرا تیغ به دندان نشود
دل و جان را به غمش معدن دانایی کن
که دل و جان هم چو یکی گشت مسلمان نشود
(سبی ساز خدایا که پشیمان نشود)
تضمین شده از شعر حافظ
امین طیبی