نیروی گریز از مرکز
را درک کردم
طرد شدم
چو به دور تو گشتم ....
فرهاد جوان
هر بار که به آبادیِ آغوشت
سفر میکنم
آرامش،
کنارم می نشیند
سرش را روی شانهی قلبم می گذارد
و چون قهقههی کودکی ،
خستگی را پر می دهد
از بامِ سینهام
مهدی یونس آبادی
به کویت گذر نکنم تا نکنی نظری بر من مسکین
ز کویت بر نتابم تا ندهی ز مهرت دلم را تسکین
می گذرم از هر کوی و برزن که دهد بوی تنت را
سرمه چشمان کنم خاک و خاشاک کف پایت را
تا که در هوایت نفسی تازه و جانی دگرباره گیرم
ساقیا جرعه جرعه مَی مربز، به بوی تنت اسیرم
دل ست و نِیّ ام کاره ای، بادل کن هرچه خواهی
ای دلبر سایه نشین مزن دلِ دلگیرم را تو با سنگ
این دل سرگشته و شیدا،گشته به پای دلت لنگ
حال دلم ویران و چشم جان و تنم نالان است
نمیدانم چرا این جان و دل بهر چه گریان است
مانده ام در خود همچو ستوری فتاده ام در گِل
خدایا طوفانِ این تن، نزند آتشی در خرمن گُل
شب و روزم جز به حریم کویت قدم ننهم
بسازی و نسازی به سازم،سازم به سازت، دم ننهم
شهریار یاوری
سکوت چشمانت
آتشی است
زیر خاکستر
که با هر پلکی
رویایی را شکوفا می کند
و در آغوش لحظه های دیدار
ابرها را باید گریست...
ای شعله اندوده
خرمن من
سالهاست
در انتظار بوسه های تو
ارغوانیست
شاید
تلی از خاکستر شدن را
تجربه کند
رضا کشاورز
حالا بیا دُوری گُزین؛ راوی اَز این مَغرُور تَر.
هَرگِز نَبُودِه بَر زَمین؛ راهی اَز این مَتروک تَر.
بازی قَشَنگ، چُون شَطرَنج؛ گاوی بَلَد؛ رَنجُور تَر.
اِنسان رُبودِه انجبین؛ رازی بِبَر، مَشرُوب تَر.
بَر مَن مَیار اَز کَهکِشان؛ ماهی اَز اَین پُر نُور تَر.
مَن دَشتِ سیستانَم وَ تُو؛ سازی شِنیدی دُور تَر.
مَردُم بِه مَن خیرِه شُدَند؛ گاهی اَز این هَم کُور تَر.
باشَد بیا مَن را بِبَر؛ آهی اَز اَین هَم شُور تَر؟
داری بِه پای اَم می رِسی؟ گامی عَظیمَم زُود تَر.
مَن خَطِّ پایانم وَ تُو؛ راهی بُدی بَر حُور تَر.
صَد بارِ دیگَر هَم (بُگی)؛ اَز زابُلَم نیم رُوز تَر؟
عالَم بِه پای اَش نی رِسید؛ ماضی بَعیدی؛ زُودتَر.
سروش پیری زنده دل
ز راهِ عاشقی آخر عزیز خواهم شد
عزیزِ و مفتخرِ رستخیز، خواهم شد
اگر چه، غوطه ورم در غبارِ ناکامی
ولی به رودِ وصالت تمیز خواهم شد
به جای کاهلی و یأسِ مانده در جانم
مثالِ مرغ سحر زود خیز خواهم شد
شرافت است مرا شهدِ عاشقی، حتیّٰ
اگر به تیغ حَسَد ریز ریز خواهم شد
مرا چه باک، اگر در زبان بدخواهان
نشانِ سرزنشِ این مجیز، خواهم شد
مثالِ غوره اگر، ترش و نارسم، حتماً
به یُمنِ هورِ نگاهت، مویز خواهم شد
اگر چه از نَفَس افتاده ام، ولی روزی
به پای توسنِ تو تند و تیز خواهم شد
سفیر انجمنی، بی قرار و جان بر کف
امیرِ قافله ای، مُشک ریز خواهم شد
عنایت کرمی
به یادت آتشی در سینه بر پا میکنم
من برای دیدنت امروز و فردا میکنم
رفته ای از دیده ام چونان جدا گشته دلم
سینه ام در جوشش از یادتو غوغا میکنم
چونکه عمرم زد شرر درهجر این دیوانگی
تا نظر می کردم از رویت جدا ، تا میکنم
در میان جان ودل روزی که میآیم برت
هر نفس درجان خود ،از شوق پیدا میکنم
از درون روح و دل می سوزم از سوز غزل
گرچه میمیرم ز غم من کوهِ خارا میکنم
بر سر کویش برون خواهم شد از دیوانگی
چند جا در کنج تنهایی شررها رامهیا میکنم
امین طیبی
در میان انبوه کلمات پوسیده
چشمانم را میبندم
پوستت را لمس میکنم
و تو را میخوانم
هومن نظیفی