بارید باران

بارید باران
و گمان کردم
تمام چترهای شهر
خیسند
و پریشان
ولی با چشم خود دیدم
که باران
بر سرِ آن طفلِ مانده
در سرای بی کسی ها
شد چو طوفانی و
دل ماند از پریشانی به اندوهش...

مریم‌کرمی

تراش تر از کاغذ نگاه تو

تراش تر از کاغذ نگاه تو
چیزی نیست
جز تردید آهسته رفتنت
نرو
آهسته نمیخواهم بروی
یکبار جای آهسته
تند بیا در میان اشک هایم
جای بغلت هنوز وا مانده
بین دست های خشک و بیقرارم :)

یزدان عطار

روز هایمان در گذر است

روز هایمان در گذر است
گه بی باور و گه با خبر است

هر چه ما انباشته ایم بی الک است
شاید که عمر ما هم کلک است

ما خوبیم در هنگامی مست
اگر نباشد آن کافر بی وجود پست

کیا قاسمی

مَنَ دل داده به عشقت برسم دلشادم

مَنَ دل داده به عشقت برسم دلشادم
به وصالت برسم کز غم دل آزادم

نرود خاطر من هرچه که در دل دارم
رخ زیبای تو هرگز نرود از یادم

به دلم جز تو کسی راه ندارد هرگز
همه شبها به دعایم تو شوی صیّادم

غَمَ دل باتو بگویم که تویی محرم راز
کَسَ دیگر که ندارم برسد فریادم

تو کنارم به نشینی لَبَ من خندان است
چو منم یار وفادار تویی فرهادم

عطر خوش بوی تو بنموده مرا مست آخر
غَمَ دنیا سَرَ مستی همه از دست دادم

که نسیم از سَرَ لطفی به تو گوید آخر
به تمنّای دلم دام تو من افتادم

شهربانو ذاکری دانا

تلاطمِ درونَت آرام که می گیرد

تلاطمِ درونَت آرام که می گیرد
تمامِ احساساتت تَه نشین می شوند
سالها می گذرد ،
دیگر طوفانِ نگاهی تو را متلاطم نمی کند
راکِد می شوی
تمامِ آن احساسات تَه نشین شده
رسوب می کنند ،
سخت می شوند ، سنگ می شوند
و آنچه از تو باقی می ماند
مردابی است پر از گل هایِ نیلوفر ...


رسول مولوی پردنجانی

صبح آمـد و روی دوش، نـور آورده

صبح آمـد و روی دوش، نـور آورده
سر زنــدگی و نشاط و شـور آورده

گنجشک لبِ پنجره با من می گفت:
خــورشید بــرای تـــو غـــرور آورده


نیلوفر سلیمانی

من نیز دلتنگ تو بودم صبر کردم

من نیز دلتنگ تو بودم صبر کردم
راضی نمیشد این دل اما جبر کردم

آهوی زیبایی درون قلب من بود
با حُقه‌ها آهوی دل را ببر کردم

پنهان نکردم هیچ حسی از تو هرگز
احساس‌ها را در دل اما قبر کردم

رونا محمدی

امید به پاییز ، که ببارد روزی

امید به پاییز ، که ببارد روزی
ما ندانستیم میبرد او جانی بنام ، سبزی
امید در این ماه که شویم ما خشنود
ما ندانستیم میریزد هرچه بود زرین
امید که باشد ، به نا امیدی هیچ است
افسوس زات پاییز جدای خیز است
امید به پاییز خدا دارد درونش سردی
پس چرا عشق نهادی زه درونش هستی
گرمی لذت دید ، وحشی عشق به چشم
من که حیران به زیبایی، شدم مست، مست
راز خلقت ، بدرستی ندانم ، من هیچ
چون شدم مست به صدای برگ خیزان پاییز
روزگاری سپری کردم، من در این ماه چنین
ساز مردن شنود هرکه در این باغ گذر
ای فلک دفتر من را تو نبین یا که ببین
چون ندارد اثری چون باغ همان برگ ریز است ، پاییز


علیرضا دهقانی