خوابم نمیگیرد،
عروسکهایم،
هیچ لالایی بلد نیستند...
رها فلاحی
در جزیرهای دور
مردی تنها
به کاغذ داخل بطری
امید بسته بود.
دورترها...............بطری اما،
به مینهای دریایی
چسبیده بود
داریوش فرزانه
عشق
هرچه کهنهتر
پایدارتر.
زخمِ عشق
هرچه عمیقتر
تازهتر.
عبدالمجید حیاتی
تو ندانی تب حالم چه بباشد حالا
که به جایم تو نباشی که کنون یا روزا
غزلی در دل من شکل گرفته لیکن
نتوانم غم دردم که بگنجانم یا
غم دل در غزلم نیست شکوفا، دردا
سه شبم در نظرم سال بُوَد، فریادا
شب فردا که به روزم گِرِهی خورده و یا
تب دیروز به فردا قدحی خون بادا
تَشِ داغی که به حلقت بزنند از باده
که دگر باده نباشد جگری خون خوارا
عسل شهد به تلخی که دگر شیرین نیست
جگر خون که به زهری دگرم نی شیوا
غزلم، وصف غمی در دل من وامانده
سخنم، وزن دو بیتم دگرم نی گویا
غمِ زه رِ تبِ دردِ شبِ زردِ شعرم
بُوَد آن می ز شِکر تجربه ای در فردا
سعید مصیبی
گُلی کاشتم
به نامِ تو
نیامدی
باغچه گریان شد.
آگرین یوسفی
دریای دلتنگیم را
در غبار این روزگار
میان افسانه ی تقویم ورق می زنم
با خبر میشوم از شروع فصلی تازه
سایه ها میگزیزند پیشاپیش آفتاب
و من در هراس از هیاهوی تاریکی
تنها به تو فکر میکنم
می درخشد عبارتی آشنا
بر دیوار سلول تنهاییم
هنوز دوستت دارم
گوش کن
این سمفونی ناکوک روزگار
چه زجری را استغاثه می کند در سراسر دهلیز
تا بریزد عصاره ی تمام شاعریم را
از نسکافه ی چشمان تو
به فنجان دیگری
اینبار
حماسه ی طلسم و جادو هم اجرا شود
تنها مستی ست
از شهد انگورهای عسگری
بر پیکره عشق
تا من دوباره
نخواهم ت به اشتباه
حالا که فصل شروعی تازه دارد
آزیتا صدیقی مهر
استخوان های نرمم
لابه لای کلمات حقیرت خرد شد
از من نخواه گذشت کنم
وقتی استخوان های شکسته ام
آوار شدند روی قلب خاکستر از اتشم
تو تبر زدی
ولی من
سوختم
با استخوانهای هیزمی ام
و سیگار روشن شده از نگاهت ...
دیوانه میمانیم
سیگارت
یزدان عطار
دلم گرفته است از این روزگار عجیب
از این هوای مه آلوده و پر غبار غریب
در این سراچه نیست هوای نفس کشیدن
گفتی دوری کنم از مردم این دیار فریب
دگر حوصله ی نوشتن در توانم نیست
چگونه کوک شود سازم با سه تار صلیب
چه فصل های عجیبی در کشاکش سال
در این زمانه خصوصا پاییز و بهار دلفریب
چرا نمی کَنم از دل هوای دیدن و عشق یار
نگو دلزده ام از دوری و فراق یار ناشکیب
نه سبزه مانده نه در آن کوچه باغ رویایی ام
تمام باغ شده و خشک و شوره زار بی ترکیب
لباس شهر سیاه از عزای مردن ها نیست
در این فریب و ریا همه شده اند سوگوار نجیب
زدست رفته انسانیت و شده همه جهل و کین
چرا در دل ننالم از همه در این روزگار بدترکیب
دلم گرفته ای خدا، از این همه رنگ و ریا
دوستی های دروغ و وعده های پرشمار فریب
عسل ناظمی