رفتی بی خدافظی، دلم از غمت پره

رفتی بی خدافظی، دلم از غمت پره
بیا که غم دلم با نگات خط بخوره

بیا تا آروم بشم من و دلتنگیام
از تنم بیرون بره تموم خستگیام

هنوزم‌ پیش توئه تموم حواس من
می دونم دیدن تو محاله واسه من

همه عشقا به کنار، عشق تو چیز دیگس
حرفی نیست جز عاشقتم همین و بس

بی تو تنها و غریب  و خیلی بی کسم
هنوزم دلم‌ میخواد تو باشی هم نفسم

اشک چشام جاری شده یکبار دیگه
قرار دیدنت واسم اجباره دیگه

از لحظه جدایی منتظرت  نشستم
به امید دیدنت پنجره را نبستم


عسل ناظمی

به فریادم گفتم هیس

به فریادم گفتم هیس
بغضی شد و در گلو گم شد
شد چشمانم از اشک خیس
تو معنی کرده بودی که سکوتم شد
همه آن واژه های فریاد که خفه شد در من
همه تار و پود من از عشق به تو بود
و یادم هست
آن خاطرات و دوران سخت
مرا بهتر زمن احساس می کردی
تمام جان تو می کرد با من
حس همدردی
حس نوع دوستی
حس عشق و هماغوشی
در آن ‌ ایام هم
یار و یاور تنهاییم بودی
می دانستم و پنهان نمی کردی
عشق  و مهربانی را
چه زود کردی فراموش
شد آتش عشق خاموش
و حالا خوب میدانم
که دلتنگی تو هم به مانندم
ولی من عذاب بی تو را دارم
می نالم و می گریم
و اشک عاشقی می بارم


عسل ناظمی

مسافری که از تلخی روزگار

مسافری که از تلخی روزگار
در غبار جاده ها گم شد
و رد مانده بر خاکها را
باد زمان با خود برد
پس بیادش باش
با خاطره آخرین بوسه عشق
در آغوشش بر لب ساحل دریا
که رد پایش بر ماسه ها را
هم موج آبی شست.

ای کاش کوچ پایان همه سختی ها بود
دل کندن از همه چیز و همه جا
را باید بلد بود
تازه اول دلتنگی و
از صفر شروع کردن بود
دل کندن آسان‌ نبود
دلبستن از نو سخت تر بود

آنکه به تنهایی خویش یک عمر مدیون است
سندی شش دانگ از ازل بنامش مکنون است

گمشده ای در تنهایی،
اما تنها زورش به تنهایی نرسید
با چمدانی پر خاطره و کوله ای
کمری که خم‌ شد
اما کسی نفهمید و ندید
هنوز روی قدمهایش استوار است
و از عشق می نویسد
رقص قلم بر روی کاغذ از سر دلتنگی است
ورنه در کنار هم بودن را چه نیاز به دلنوشته
قطره های اشک و بغض نشکفته
قلمی که اشک می بارد خون دل می نگارد
نگارِشِ دلتنگی کجا از تنهایی و فراق می کاهد
باز صفحه ای دیگر پایان یافت
افزون شد بر آن انبوه برگهای ...
عاشقی پایانی ندارد و دلتنگی دریچه آن


عسل ناظمی

دلم‌ گرفته است از این روزگار عجیب

دلم‌ گرفته است از این روزگار عجیب
از این هوای مه آلوده و پر غبار غریب
در این سراچه نیست هوای نفس کشیدن
گفتی دوری کنم از مردم این دیار فریب
دگر حوصله ی نوشتن در توانم‌  نیست
چگونه کوک شود سازم با سه تار صلیب
چه فصل های عجیبی در کشاکش سال
در این زمانه خصوصا پاییز و بهار دلفریب

چرا نمی کَنم از دل هوای دیدن و عشق یار
نگو دلزده ام از دوری و فراق یار ناشکیب
نه سبزه مانده نه در آن کوچه باغ رویایی ام
تمام باغ شده و خشک و شوره زار بی ترکیب
لباس شهر سیاه از عزای مردن ها نیست
در این فریب و ریا همه شده اند سوگوار نجیب
زدست رفته انسانیت و شده همه جهل و کین
چرا در دل ننالم از همه در این روزگار بدترکیب
دلم گرفته ای خدا، از این همه رنگ‌ و ریا
دوستی های دروغ و وعده های پرشمار فریب

عسل ناظمی

همیشه در گریزم‌ من

همیشه در گریزم‌ من
گریز از عشق تو خالی
ولی به عشق تو اینجا
خوشم با خوش اقبالی

همان طور که فراق ما
یه الزام‌ بود و یه تقدیر
چه خوبه مطمئن هستم
نداریم هیچکدام تقصیر

پرنده می شدم ای کاش
واسه پرواز در آسمان تو
شکارت میشدم باز هم
به پرتاپ تیر از کمان تو

در این دنیای بی مهری
بدون عشق تو بیزارم
چقدر فریاد کشم در دَم
ترا من دوست می دارم

تو با عطر تنت بیدار
در آغوش منی هر شب
نمیذاری بسوزم من
میون آتش این تب

هنوزم بی تو شیرینه
تمام خواب و خاموشی
که با اسم تو پر میشم
پر از حس هم‌ آغوشی


عسل ناظمی

من از شب و سیاهی و تاریکی می نویسم

من از شب و سیاهی و تاریکی می نویسم
تو امید به صبح و روشنی و فردا میدهی
من از تنهایی و غم می گویم
تو قهقهه مستی سر میدهی
می گویی باز خیالاتی شده یا عاشق و شیدا
چه‌ بگویم ‌از این شبهای غم‌زده تکراری
آرامش ندارد ساحل این دریای طوفانی
آشفته دلی در خواب و بیداری
کاش رهایم‌ می کردی
کابوسهای تن خوره دقیقه های فکرآشوبی
زخمهای مانده بر دل
ترکهای عاشقی بی سرانجامی
چه حس غریبی است
عاشقی
بد دردی است
می چکد قطره اشکی
از چشمانی که رنگ خواب گرفته نه سیاهی
چشمای پر حسرت و
غزل های عاشقانه دل خسته
من‌ در این غربت تنهایی
چشمهایت را ندارم
کمی نزدیک تر بیا تا ببینم
در آینه چشمانت
تصویر غمزده شبم را
شاید تو هم دیده ای دردم را...
باز قهوه ام سرد شد...


عسل ناظمی

دلتنگی چه زیباست.

دلتنگی چه زیباست.
گوشه ای در پارک روی نیمکتی
در فکر و خیال او بودم
بی توجه به دیگران،
و کودکانی که شادمانه بازی می کردند
به صدای قهقه خنده های آنها...
از پشت به من‌ نزدیک شد
با دستانش روی چشمانم را گرفت.
هنوز دلتنگ بودم و در خیال
دستانم‌ را روی دستانش گذاشتم،
پایین آوردم و خیسی اشکهایم را
با دستانش به صورتم کشیدم
بوییدم و به لبانم رساندم
بوسه ای به آن کردم...
سر بر گرداندم دیدم او نبوده
او هم مرا اشتباهی با دیگری گرفته بود.
یکه خورد و قرمز شده بود...
عذرخواهی کرد و سریع دور شد...
شاخه گل رز زردش را هم جا گذاشت...
چه اشتباه دل انگیزی بود...
کاش مانده بود...
دلتنگی همیشه دلتنگی است...

عسل ناظمی

رفتی که با غصه هات تنها بمانی

رفتی که با غصه هات تنها بمانی
رفتی که با قصه هات شیدا بمانی

مردم سخره شهر، نبودند بهر تو عادل
ندیده جهان، دگر عاشقی مثل تو فادل

روحت شاد باد ای تنهایِ عاشق پیشه
همچو فرهاد بزدی به کوهِ عشق تیشه

ای عاشق ترین مَرد، در شهر دگر نیستی
کوچه های شهر پر ولگرده اما تو نیستی

فادو عشق لیلی داشت و دیوانگی عشاق
عاشقی را معنا کردی و شدی شهره آفاق

عشق با اسطوره های عاشقی زنده مانَد
هر که عاشق بمیرد، تا ابد جاودانه مانَد


عسل ناظمی

من شهر عشقم, اگر مسافرش تو باشی

من شهر عشقم, اگر مسافرش تو باشی
من شوق پروازم, اگر آسمانش تو باشی
من در قفس رویای پرواز آموختم
من زندانی باشم, اگر زندانبانش تو باشی
عشق به تو تمام‌ تمنای دل عاشقم بود
جفا کشیده عشقم, اگر وصالش تو باشی
عشق چه رسوا می کند دیدگانم را
رسوا هراس نیستم, اگر عاشقش تو باشی

جنون عشق, عاشقی چه داند چیست
من لیلی تو باشم, اگر مجنونش تو باشی
عاشقی دل شیدا می خواهد و بس
من دلباخته عشقم, اگر مستانه اش تو باشی
در عاشقی دلها می شود محرم راز
دل بیقرار عشقم, اگر محرمش تو باشی
چندی است که من در خود گمشده ام
مسافر شهر غریبم, اگر یابنده اش تو باشی
در کوچه های عاشقی پرسه می زند دلم
من رهگذری تنهام, اگر عابر همیشه اش تو باشی
من دختر پاییزم, فصل باران و برگ ریزان
ترسی ندارم ازسرما, اگر زمستانش تو باشی

عسل ناظمی

مجنونی را در عاشقی با تو چه حیران دیدم

مجنونی را در عاشقی با تو چه حیران دیدم
در پی عشق روان و ترا بی سروسامان دیدم
سرمست از چشم خمارت بشدم مستِ مست
عاشق تنهایی ام‌‌  چو ترا مجنونِ پریشان دیدم
گر چه عمرم بگذشت در پی دیدار دوست
دریغ از عمری که در طلب عشق تو فغان بودم
بهر عشق تو جدلها که در دل با عقل داشتم
با همه عاقلی در عشق, سرعهد و پیمان بودم
من مبتلا به عشق تو  هنوز دلباز و دلپاکم

نَقل هر محفل عشاق  که از عشق بازان بودم
گفتی رخ نما ز دل من که دلبری کامل شود
من مات آن چشم سیاه تو و کمان ابروان بودم
قصه عاشقی سخت است به گفتار و زبان
پشت این عشق چه مشکلها بود که گریان بودم

عسل ناظمی