حکایت تلخی ست ..

حکایت تلخی ست ...
عاشقانی که تو را می‌خواهند
چشمانی که تو را می‌ طلبند
لب هایی که از تو سخن می‌گویند
و واژگانی که به حرمت مُحَرَم
برایت ،
جرعه چکانِ  چکامه ها می‌شوند
اما  تو را کم دارند...


مریم کرمی

بهار جان

بهار جان
چند روز پیش
که به خانه‌ی دلم سر زدی
و بشقابِ انتظار را
روی میز چیدی
حواست نبود
که زیرِ اجاقِ دیگِ حوصله‌ام
کم سویِ کم سو
و دلم، لبریز از تو
در هوایِ سایه‌ی چنارها
سر می‌رفت
و تو ...
در لانه‌ی کوچک خیال
زیر بال یاکریم ها
کُنجِ دنجِ آرامشم
بهانه گیری می‌کردی
نم نمِ
بارانِ چشمانم را ...

مریم کرمی

مرگ یعنی تا ابد شیدا شدن

مرگ یعنی تا ابد شیدا شدن

در وجودی گمشده پیدا شدن


خسته ای با خوابِ شیرینِ سفر

می رود تنهای تنها یک نفر


تک سواری خفته بر این خاکِ پاک

آنکه تنها گشته از مردن چه باک؟


عاشقی کز خود فراری گشته است

سالها خرم ولی حالا به خاری گشته است


در سکوتِ این زمانِ بی قرار

میکند از هرچه ظلمت او فرار


مریم کرمی

تو لالا کن به لالاییِ من خوابت بگیرد

تو لالا کن به لالاییِ من خوابت بگیرد
هویدا کن مرا شاید که لیلایت بمیرد

بخواب عشقم زلفانت به دستم تاروپود است
به ضرب روزگار این دل چو یاقوتِ کبود است

چنین آشفته در بُستان به دنبالِ که می‌گردی
چرا خاموش و پر دردی بگو آخر چه گم کردی

ز غم گفتن مجالی نیست بگو بامن محالی نیست
نترس از هرچه می‌ترسی مرا داری خیالی نیست

بزن با تیرِ مژگانت به دل تا کینه بر گیرم
من امشب با می و مستی پی و پیمانه درگیرم

بخواب امشب که از خوابت منم خوابم بگیرد
بیاید هورِ عزرائیل و دامانم بگیرد

بگو باید کنم کاری خدا را با دلت یاری
بگو شاید کرامت شد نماند هیچ دیواری

بهت گفتم پریشانم چه میخواهی تواز جانم
توباشرمندگی گفتی که دردت را نمی‌دانم

نه دردت رابه من گفتی نه غم از تنم رُفتی
چه آسان خواب لیلا را به تیرِ چشمت آشفتی


مریم کرمی

خسته از گردش این چرخِ فلک می‌گویم

خسته از گردش این چرخِ فلک می‌گویم

یا علی گفته و دنبالِ ملک می‌جویم

مردمان را همه از صلح و صفا می گویم

من زمین هستم و در عرش خدا می بویم

نفسی میکشم و میبرتم قعرِ زمین

نفسم آه غریبانه یِ من را بِگزین

نفسان مرده دگر باد هوا راچه کند

مرغِ تنهای دلم فاصله ها را چه کند

ما به هرکس رسیدم به جز درد نگفت

قصه ی هر که شنیدیم کسی مرد نگفت

شهرِ من شهرِ جنون است و مدد یارم نیست

مرهمِ دردِ عطش با دل بیمارم نیست

ای تو یاور به کجایی که مرا یار شوی

پشت این پرده بیایی و پدیدار شوی

در شهرِ خموشیِ دلم یاری نیست

بهر قلبهای شکسته،خریداری نیست

مریم کرمی

بارید باران

بارید باران
و گمان کردم
تمام چترهای شهر
خیسند
و پریشان
ولی با چشم خود دیدم
که باران
بر سرِ آن طفلِ مانده
در سرای بی کسی ها
شد چو طوفانی و
دل ماند از پریشانی به اندوهش...

مریم‌کرمی

به خیالم می شود

به خیالم می شود
خیالت گُم کنی
زیر این چرخِ کبود
تا ثریا
نقشْ ها را
نم نَمَک
کمرنگ و کمرنگش کنی!

مریم‌کرمی

عاشقانه عشق در قلبم را,ویران می‌کنم

عاشقانه عشق در قلبم را,ویران می‌کنم
با زمین وآسمان,اُفتان وخیزان می‌کنم
چشم‌هایم آسمان را,چون تماشا می‌کند
عشق تو در سینه‌ام,والله غوغا می‌کند
چون منی سرگشته,ویرانِ چشمانِ توأم
مهربانی بُرده عقلم را, و خواهانِ توأم
تا به فکرت می‌روم,قلبم تپش باران شود
بی‌قراری‌های قلبم هم, دو چندان می شود
مهربانی‌ات دلم را تا کجا, حیران کند
عاشقی‌هایِ مرا از بودنت, کتمان کند

مریم کرمی

زندگی کوچ پرستویی ست

زندگی کوچ پرستویی ست
که با سردی دل
بی هدف
گاهی سکوت و بی صدا
از کمین حادثه
خود را به یغما می‌برد
گاه گاهی هم
خودش را تا به رؤیا
تا فراسویِ نگاه عاشقت
جا می‌دهد
زندگی ثانیه ای کوتاه است
تو فقط شاد بمان...

مریم‌ کرمی