ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
هر بار که میبینمت
نگاهم،
نوزادِ شیرینِ در چشمانت را
می بوسد
مهدی یونس آبادی
باید نگاهت را
به نگاهم برسانی
مدتهاست
غمی مقابلم ایستاده
و با اسلحهی شکاریاش
چشمانم را نشانه رفته است.
مهدی یونس آبادی
شهری جنگ زدهام
در آغوشم بگیر
بگذارکه تنت
زخمهایم را ببوسد
غمی دارد
به چشمانم شلاق می زند
نگاهم کن
بگذار چون طفلی،
در بغلِ نگاهت آرام بگیرم
مهدی یونس آبادی
دیدمت
سرت را
بر روی شانهی مادرت
گذاشته بودی
و باد
چون کودکی بازیگوش
با موهایت بازی میکرد
مهدی یونس آبادی
هر بار که به آبادیِ آغوشت
سفر میکنم
آرامش،
کنارم می نشیند
سرش را روی شانهی قلبم می گذارد
و چون قهقههی کودکی ،
خستگی را پر می دهد
از بامِ سینهام
مهدی یونس آبادی
قلبات
مادر مهربانیست
و من کودکی آرام
هربار که سر بر روی سینهات می گذارم
با زیباترین لالایی به خواب می روم
مهدی یونس آبادی
امروز
بستهای به دستم رسید
چند تار مو
و لبی سرخ
دوری
و من عاشقانه لبانت را می بوسم
مهدی یونس آبادی