ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
ابرها همه سیاه و تار
دریغ از زره ای باران
خورشید سیاه
سایه ها بی رنگ
خشکیده دریا و رود
شهرها غرق سیلابِ و دود
چشم ها باز
دیده ها کور
دهن ها باز
گوش ها کر
جاده ها ناهموار
پاها سست و بی قرار
چوب ها گشته پایه ی آسمان
پاها در میان زمین و آسمان
کمرها خم
ابروان گره خورده
تاب ها بی تاب
دل ها آشفته و پریشان
در این وانفسای زمان
مردمانم در انتظار
انتظار پایان روز
شاید در شب سیاه
سایه ها گم شوند
اشکها پنهان شوند
دست های خالی نهان شوند
پدران خسته از شب و روز
مادران خفته در سراب زندگی
شب و روزها همه سراب
دردها بی شمار
این است شرح زندگی
شهریار یاوری
با خودت کن خلوتی
ببین در خود چند منی
همه در قضا خوانی و قدر
خود را کجا بسته ای
گر به میلت بچرخد روزگار
جز خود نبینی خدا را
چوب گر به چرخت فتاد
جز خدا مقصر نبینی کسی را
دروغ نمی گوید خدا
از او بر نمی آید
خدا با دلت نجوا می کند
دلت را ز بیگانه ها جدا میکند
تو خود با دلت قهری
گر با دلت ، آشتی کنی
دانی هر آنچه نمیدانی
چشم بسته ای و قدم میزنی
غافل از خویش و در جستجوی خودی
چو دریابی دلت را
فارغ از جهانی و خود همه عالمی
چون تو با دل و دل با خدا یکی شد
چشم دل بگشا و بار سفر ببند
آنچه تورا خوش آید
خدا در کفت می نهد
دروغ نمی گوید خدا
گر بجایش نیایی به صدا
شهریار یاوری
خوشا کافری که همه را به کیش خویش پندارد
گر خوب و گر بد ، همه را به یک کیش پندارد
نه آن مسلمانی که خود را ز همه پیش پندارد
بد خویش خوب و خوب دیگری، نیش پندارد
جهان پر شده از دیو و دد و گشته حیات وحش
شهریارا منشین با آنکه مردی را به ریش پندارد
شهریار یاوری
واژه ای گم شده در افق های دور
سایه ای تاریک تر از هوای مه آلود
دستانی بی تاب و سری پر خیال
چشمانی خیره در گذر تلخ ایام
قامتی خمیده در آمال بر باد شده
خفته در خیال روزهای آفتابی فرزندان
چشم انتظار و بی قرار
مانده ی دیروز و درمانده ی امروز
سخت ترین واژه ی هستی
نرم تربن دلبر هستی
پدر خفته ی بیدار
خسته ی روزگار نامراد
شهریار یاوری
به کویت گذر نکنم تا نکنی نظری بر من مسکین
ز کویت بر نتابم تا ندهی ز مهرت دلم را تسکین
می گذرم از هر کوی و برزن که دهد بوی تنت را
سرمه چشمان کنم خاک و خاشاک کف پایت را
تا که در هوایت نفسی تازه و جانی دگرباره گیرم
ساقیا جرعه جرعه مَی مربز، به بوی تنت اسیرم
دل ست و نِیّ ام کاره ای، بادل کن هرچه خواهی
ای دلبر سایه نشین مزن دلِ دلگیرم را تو با سنگ
این دل سرگشته و شیدا،گشته به پای دلت لنگ
حال دلم ویران و چشم جان و تنم نالان است
نمیدانم چرا این جان و دل بهر چه گریان است
مانده ام در خود همچو ستوری فتاده ام در گِل
خدایا طوفانِ این تن، نزند آتشی در خرمن گُل
شب و روزم جز به حریم کویت قدم ننهم
بسازی و نسازی به سازم،سازم به سازت، دم ننهم
شهریار یاوری
بهشتی داشتیم و به سیبی فروختش آدمی
زآن بهشت,خدا داده جهنمی سبز,منِ آدم را
جهنمی داریم و همخانه شیطان گشته ایم
در آتشیمو خود بی خیال و یا سرگشته ایم
آسمان ها رهاکرده و ساکنِ قعرِ زمین شدیم
با خدا قهر و در خود اسیر و بیگانه گشتیم
زمینش سبز, اما چون تیغ می بُرد تنمان را
آسمانش آبی, اما سیه کرده سقف دلمان را
خدایا چنان کن, دل و تن با زمین بیگانه کن
دمی آدمی را رها و با شیطان همخانه مکن
شهریار یاوری