کارانجامی
قرار نبود با او برویم
سر راست
واضع و بدون شراکتی .
در لبه کرت های سخت کوشان شالی زار
مرز ها چه سخت.
زیبایی را می برند.
و خنده های دختران شالی کار
و زنبیل غذای زنان در ابتدای ظهر
مرز ها چه بد .
مرز های ساختگی استوار در ابر ها
خون در رگ های خوشحالی نبود.
پرچم سیاه موفق تر از همیشه.
اندیشه نوجوانان رو ستای هنوز از کوچه باغ فرا تر نرفت.
احمق ترین شاعر از تنهایی چیزی نمی سرود.
از قبل زمزمه می کرد.
و با احوال پرسی می گفت اول این ساعتت بخیر.
می شنویی از اولین یاد داشت
از اولین شماره از اولین دیده نشده .
علی محسنی پارسا
مردم ابادی مثل دیروز
مثل پار سال
و مثل حزب جمهوری خواه
سر سخت.
و هماهنگ با مردگان.
چیزی تغییر عمده نمی داد.
نه سفر و نه کم شدن اهلی ابادی.
مثل سابق دخترکان با سن کم مادر شدند.
و پسران هر از گاهی شاد و گاهی سر از شعبه2 کیفری .
در سایه .
هوای تازه فخر می فروشد به کدخدا.
. دختران کارمند پرسیدند .
این جا هوا خوبه.
و مرد گفت فقط ساعت سه گهگاه گریه ام می گیرد.
ولی خوبه این طرفا دزد کم است.
کدخدا سری جنباند . وبه سرعت دور شد.
چقدر شانس.
تا میان سالی مردان خوش تیپ.
و زنان فرصت ازدواج و عاشقی.
فقط کارت ملی باشد.
بفر ما . ما مرتبیم.
پا به پای دیگران ایستاده ایم.
علی محسنی پارسا
دستانی پراز آرزوی گنجشک.
و آوازی برای بلبلان گرسنه.
و ترسی برای قمری.
کودکی با سر شکسته
هفت سنگ بیشتر نداشته
هیچ کدام به هدف نخورد
و هیچ ابی به باغ ارباب مرده نرسید.
قدیمی ترین کشاورز آبی برای باغ ارباب نگذاشت.
مثل باغ رها شده ی خونی
جویبار منتتهی به باغ گویا سالها نبودش.
. کسی ازلای روبی آن سخنی نمی گفت.
باغ و سایه های درختان حصار همگی جولانگاه گردشگران مجرد
آدرسش را کسی پیدا نکرد
کسی از پرچین بالا نرفت و زرد الویی نچید.
و صدای پرندگان نگهبانی را بیدار ننمود.
پیامی نبود
تا تبر رسید.
پر ار روباه
جولان شغالان خندان
علی محسنی پارسا
زیبایی برای دیدن بود
ایا عبارتی غلط
یا چشمانی هیز
و بی چشم و رو
گردنی به زیبایی همه ی گلهای بهاری و زمستان
گناه دیدن چه بود.
بد اخلاقی
پول شویی می اورد
پیر مرد تا اخرین لحظه حیات به فکر زنی بود تا هر دو هفته یک بار ظرف هایش را بشوید
تابی بخورد.
چند ساعتی بماند
سیر بخندند .
تا وعدی دیگر . با قسم فقط همین
فقط همین یک کار از دستش بر می امد.
بعد از مرک پیر مرد.
زن سر درگم
چراغ روشنی را می جست.
تاریکی به مدت طولانی صدایش می زد.
او خنده رو بود.
کودکانش نمی توانستند چیزی را ثبت کنند.
مادر گاهی گاهی هدیه ای تازه به خانه می اورد .
تا همه ی کالا ها جور شوند.
امان از دست خنده رویی.
این هم رسیدش خدمتان
شهری که در آن گلدان نبود
دخترانش همه چیز را جبران کردند
به سختی
پرکار
شجاع و شادمان
علی محسنی پارسا
هر دو پرکار پر از غصه های نوشته در وصیت نامه
سر بازان خسته از جنگ منتظر جلسه سیاستمداران
پایان جنک را کسی رقم نزد
گروهی از فرماندهان
خندان از پیروزی
هجوم را خواستند
سر بازان در خاک ها چیزی را می جستند تا به زن عشایر بگویند
سادگی. بوی عرق می دهد.
مدارس منتظر 5 شاگرد خوش ذوق
هفت سال گذشت
و تعدای که ماندند
دوباره و سه باره عاشق شدند و خوشبخت
و اندگی ماندند
در شلوغی خندیدند
ناسزا شنیدند
کسی چیزی نگفت
ترسی نبود کسی چیزی نمی گفت
فقط سلام علیکم
نویبت به عاشقی رسید
به اجبار می بایست در اولین فرصت عاشق شد.
رنگ گرفت
تعارف کرد .
و صادقانه امتحان پشت امتحان.
علی محسنی پارسا
فرصت داری
فقط کافیه بخندی
دیگر نه به عطر و ادکلن
نه لباس های پولکی دوز
ونه ملاقات تلخ با مدیر اداره . ونه سیستم کند
باکی نیست
فقط کافیه لبخندت باشد
تا صف پمپ بنزین جنگ
داستان سخت مرد مامور که نمی دانست زمان را
ای سرزمین تلخ
دو رویی نکن
در روستاهای دور دست
در اولین پگاه .
کسی نیست تا در آب راکد شالیزار دریغ بگوید از ماهی ازاد
و کودکی نباشد قلابش راامتحان کند.
و دخترانی با لباس های نو و رنگی بدو بدو به بالای باغ برسند.
. نوجوان برایشان از گلابی دیم بچیند و افسانه ی کلاغ های غار را بگوید.
و در پاسخ بگویند کاشکی یک روز 20بگرفتی .
هیجان زندگی نوجوان را احاطه کرده پراز تازگی.
لبخند سردر گمی رابرد
خجالت کشی لبخند را.
علی محسنی پارسا
آن هنگام که اندیشه های فرزندان تمام می شوند
این مسئله را مردی قلم می زند
میدانم زنی در لباس مردانگی
نمی ترسید و فرمان می داد
ودر شب فریاد نمی زد
و صبحگاهان در لا به لای درختان جوان بلوط
منتظر کسی بود صبح خیر بگوید و
پاسخی ندهد
تا دیگران بدانند چه با غیرت
و او عشقش را پنهانی نگه دارد
و جوان کرد با خنده گذشت
تادر گرمسیر کاری باشد
و عشقش را مدتی جوان نگه بدارد
آنقدر سرمایه نداشتیم
تا اندگی افروختیم
کوچ اجباری
ماندگاری طولانی
و پس اندازهای سخت
چیزی باقی نگذاشت
چیزی از عاشقی نسیبمان نگشت.
بعد از سالها
در ابادی پیر زنان گفتند در کودگی چیزی شنیدیم
اوه
خیلی دور
گورستان قدیمی کجاست.
علی محسنی پارسا
خوشحالم کسی زنده است.
و افتاب را دردستانش ذخیره دارد
تا به فرزندان دی ماه خرمای رسیده برساند.
بی حوصلگی .
ندانم کاری بود
از انچه داشتیم
. سر تا سر بیابان عاجزانه مردم سرک می کشیدند.
قبور کهنه را زیارت کردند
و اجزای بستگا ن را دعوت به شام می نمودند.
به فروردین
نیمه های پاییز .
و ابتدای شهریور.
نمک در شهر های کوچک طعم چای عصرانه می دهد.
و سخنرانی عابد پر شور
در چمن پای بساط چای
تا دلش بخواهد مستمع.
گریه وافسوس دارد.
علی محسنی پارسا
گذر کردیم وندیدند.
نشستیم و نیامدند.
گفتیم و نشنیدند.
ریا سرعت و مهارت عجیبی برای دوستی داشت.
شعر می خواند عالی.
می پاشید خیلی خوب.
می کاشت ردیف بر ردیف سر سبز.
می بارید بهتر از آسمان.
قصه می گفت بسیار شنیدنی تر از داستان سیاوشان.
حتی عشق را رنگ می زد به دلربایی فرهاد.
به جنگ دو دیوانه افرین می گفت و حماسه ساز.
کودکان را نوازش می کرد
تا رشد کنند
مدرسه بروند
یاد بگیرند و بخوانند آوازش را.
خوراک می داد.تا نفس بکشیم.
و بیاییم به خیابانش
گل بکاریم تا بخندد. شادمان.
علی محسنی پارسا
ارتباط
این سنت قدیم پیام آوران.
فرشته ها گفتند .نشینیدیم
پیام آوران خواندند.گوش نکریدم
حوادث تذکر دادند
درس نگرفتیم
بدنبال چه بودیم.
ارتباط آدم با آدم
با طبیعت
با سرشت خود
رهایی از غم و اندوه
اصلاح ریشه ها.
ارتباط را بیاموزیم
بکار گیریم
تا شب کمتر با ستاره های سخن بگویم
و بپرسیم هدف چه بود.
میراث این همه آدم
کجاست.
ای ارتباط بیاموزم.
علی محسنی پارسا