سرشک غم چرا باری عزیزم
وجودت گلشنی باشد عزیزم
پناهت گر خدا باشد چه باکی
که دشمن گویدت خواری عزیزم
به دست دیده گر دل را سپاری
وجودت را بگیرد بیقراری
به عقلت میسپاری دیده و دل
که گردد زندگی بهرت بهاری
بر آتش دل آب چو لبخند تو نیست
باری ندهد شاخه درختی که پیوند تو نیست
شمع و گل و پروانه به هم میگفتند
پابند کسی مشو که پابند تو نیست
برای دزد مالت شب چو روز است
چو آن را میبرد جانت بسوز است
بنازم ثروت عالِم که هرگز
ندزدندش که هر دم در فروز است
ز ابر آسمان در رحمتی تو
ز تیره ابر دل در زحمتی تو
به یک نقطه چو قلبت تیره گردد
همه زحمت شوی در محنتی تو
فروغ قاسمی
گر به زنجیری دو دستم بسته شد
گر که پایم از نرفتن خسته شد
گر به لب مهر سکوتم میزنی
در سرم گلزار فکرت رسته شد
فروغ قاسمی
دیدی رُخش و شراب در جام شدی
ای دل ز چه رو دوباره تو خام شدی
گفتی که روم به کوچهاش پاورچین
رندان همه دیدند تو را و بدنام شدی
فروغ قاسمی
شمع سحرم تاب و توان نیست مرا
گمگشته عشقم که نشان نیست مرا
آیی به سراغم به صد امید ولی
آن لحظه که جانی به جهان نیست مرا
فروغ قاسمی
زندگی شهد است و شیرین همچو جانی
بار علمت کن فزون اندر جوانی
گر رود از دست تو کی دیگر آید
این زمان قدرش بدان تا میتوانی
فروغ قاسمی
جای پا با سر دوم بر گرد این رحمت سرا
کی بود بر عاشقانت این جداییها روا
جانمازم عشق تو مُهرم بود دلبستگی
ای تمام عشق و خوبی کی سزا باشد تو را
در سیاهی کی توانم بینمت با چشم دل
ای تو خورشید دو عالم رحمتی بر ما نما
گفته بودی گر بیایم تو مرادم میدهی
جز تو کی باشد مرادم ای مراد آشنا
گرچه باری از گناه آوردهام سوغات تو
ای تمام مهربانیها تو بخشیدی مرا
در میان جانی و یادت همیشه در دلم
تا ابد خواهم کنار تو بمانم ای خدا
روز و شب گر پر زنم بر گرد بام خانهات
باید از این خانه رفتن تو بگو اما چرا
از تو میخواهم که مهمانم کنی بار دگر
تا نیفتد در قیامت وعدهٔ دیدار ما
فروغ قاسمی
کیم من بلبلی دلگشته خونی
غریبی بی کسی بی آشیونی
چو مجنونی ز شهر آواره گشته
اسیر وادی عشق و جنونی
همون گمگشته در کوه و کمرها
ز چشمون فلک افتاده دونی
به دوش افکنده بار حسرت و غم
ز سنگینی شده پشتش کمونی
ندیده نوبهاری در همه عمر
شده آشفته از باد خزونی
همون جان داده بهر دیدن یار
کفن پوش دیار بینشونی
فروغ قاسمی
اینجا بهشت خوب خدا ، شهر پاک من
فنوج من نماد صفاست و پلاک من
بر صخره ها و خاک و گلش بوسه میزنم
آیینه ی بلوچ مهِ تابناک من
فروغ قاسمی
ای گل سرخ دیانت چهرهٔ زیبای تو
از حریر نرم ایمان جامه بر بالای تو
ریشه از تقوا گرفتی گشتهای سرو سهی
باشد از شرم و حیا گلگون گل سیمای تو
از نجابت شبنم پاک سحرگاهان شدی
تو گلی، عالم همه چون بلبل شیدای تو
فتنه گر بینی به قرآن رو کنی آرام جان
ماه قرآن میکند روشن همه شبهای تو
دست تو دست سخاوت، در کرامت سرمدی
عالمی چشم انتظار زهرهٔ زهرای تو
از طلوع یا حسین تا رفتن روح حسین
رنج دنیا را کشیده زینب کبرای تو
پارهٔ تن گشتهای بهر پدر ای نازنین
همسرت همچون علی، باشد علی مولای تو
تو بها دادی زنان را گوهر یکدانهام
جان فدای حرمت و آن عزت والای تو
زینت تو سادگی، زیور کلام نور تو
رهرو راه خدا پنهان و هم پیدای تو
فروغ قاسمی
ارغوان گریه مکن همچو منی بسیارند
که ز دوری رخ مهرک جان بیمارند
گرچه در باغ و چمن غنچه زند خنده به تو
باغبانان همه شب تا به سحر بیدارند
من و تو عاشق یک نقطه پرگار وجود
جاهلان از نفس باد صبا بیزارند
پل زدم فاصلهها تا به تو نزدیک شوم
غافل آنکه همه چشم به ره منتظر و هشیارند
فروغ قاسمی