بیا تا روح و تن در زمزم پاکی بشوییم
ز عطر گل به گلشن از محبتها برویم
بیا تا در ره یاران بیدل
به دشت سبز خوبی خاک باورها بروییم
فروغ قاسمی
یک چاله دو متری باشد مکان آخر
مهمانسراست اینجا ما مردمان مسافر
طوق طلا به گردن بر تن حریر و دیبا
باید کفن بپوشی نی این لباس فاخر
دنیا پر از شر و شور خوبی شده ز ما دور
نا مهربان به باطن عاشق به هم به ظاهر
در این دیار خاکی دلبستگی بریده
آدم به دل شکستن گشته قوی و ماهر
باید کنون نشستن با کوله باری از عشق
بر اسب مهر و یاری نی بر چموش و قاطر
با هرکه دم زنی تو گوید فغان ز مردم
از خود بگو تو جانا نامهربان به ظاهر
فروغ قاسمی
روزگاری رفته و من همچنان مرغی اسیرم
آرزو دارم هم امشب نی به فرداها بمیرم
رنگ شاد صورتی بودم ز مهر و از صداقت
از سیه بختی سیه بختی به دنیا بینظیرم
نقش صدها آرزو را در گمان و در خیالم
کنده کاری کرده تا بلکه بگویندم شهیرم
فرشی از گلبوتههای جقه ای همرنگ دریا
در کف تالار ذهنم پهن و من روی حصیرم
ماه شب را مخمل خاکستری پوشانده امشب
من به فکر شب شکار بام آبی در کویرم
فروغ قاسمی
به نام خداوند بخشنده مهربان
که هر جا روی یابی از او نشان
همان خالق روز و شب در زمین
شمال و جنوب و یسار و یمین
خدایی که داده به هفت آسمان
که گردد به امرش زمین و زمان
خدای محمد رسول امین
که قرآن بود حجتش بر یقین
به جان آفرینی که یکتا بود
ورا راز پنهان هویدا بود
به آتش به خاک و به آب و زمین
به دریا به خشکی به عرش برین
به گلها و باغ و به هر سبزهای
به انسان و حیوان و هر ذره ای
به نام و به ذکرت کنم زندگی
کنم تا ابد در رهت بندگی
فروغ قاسمی
خداوندا به نامت ذاکرم من
به درگاهت همیشه شاکرم من
قسم بر مهر و ماه هر دو عالم
تو را عبدم عبیدم چاکرم من
رفیقان تا به کی از خود برانی
تو فصل نوبهاری تو جوانی
به خوش رویی دل خلقی به دست آر
به مهر و خوبیت کن زندگانی
صد شکر که اشک بی مقدارم
کامشب چکد از دو نرگس بیمارم
یک روز شود گران بهاتر ز گهر
آویزه گوش خود کند دل دارم
منم فصل گل و نوروز و باران
سراپا شوق و شورم در بهاران
چو عمرم میرود از کف چه بهتر
که باشم همنشین با جمع یاران
انگیزهای باید تو را تا قلب تو دریا شود
صد نور علم و معرفت در فکر تو پیدا شود
این لحظهها هم بگذرد امروز تو فردا شود
ور نشوی نادم اگر راهی پس فردا شود
فروغ قاسمی
اگر باران بشد سیلی ورا برد
اگر در جنگلی گرگی ورا خورد
بود تنها تلنگر بر وجودت
که گویی در دل من جز خدا مرد
دربه روی خود چو بستم در به رویم وا مکن
این غریب پاپتی را بیش از این رسوا مکن
از گلیم پارهام پا را فراتر کی نهم
گر توانی خط بطلانم کشی پروا مکن
با غیر خدا از چه بگویی غم ما را
افسانه یوسف شدن مرد خدا را
پندار غریبیست زلیخا شدن او
در شعله نبینی تن عریان وفا را
آن درخت پر ز غنچه پر ز گل
جام زرین پر ز می پر ز مُل
از خیابان شلوغ زندگی
میرود آهسته بر بالای پل
گره خورده نگاهم با نگاهت
چگونه دل کنم زان روی ماهت
من و تو همسفر در راه فردا
شوم بعد از خدا پشت و پناهت
فروغ قاسمی
به جای پل زدن تا سوی مهتاب
زدم تکیه به جلبکهای مرداب
همه بیدار و هشیار از زمانه
من غافل شدم خرگوش در خواب
فروغ قاسمی
جوان چون خشت خامی بر زمین است
ولی دارد گمان میدان مین است
نمیداند سر راهش به هرجا
دو صد صیاد ظالم در کمین است
فروغ قاسمی
غم از رنج گران من خجل شد
سر خود را گرفت و سوی دل شد
بگفتا شرمم آید از جدایی
هر آنکه شد جدا بارش به گل شد
فروغ قاسمی
من و تو دستمان در دست هم بود
به روی قلبمان باری ز غم بود
به دریای وجود ما دو عاشق
گذار لحظهها همچون بلم بود
فروغ قاسمی