تا به کی گویی ز مال و مکنت و جاهت سخن
همچو عیسی چون سر سوزن بود دنیای من
من همان پروانهام با شمع رویت جان دهم
میشود دنیای من با یاد تو دشت و دمن
فروغ قاسمی
بیا پالایشی کن در بیانت
مکن آلوده با تهمت زبانت
به تقوا و به عشق و شور و ایمان
مصفا کن دل و هم روح و جانت
درون جانمازت لاله سرخ
بود از لیله القدری نشانت
از آن خونین شب محراب عاشق
که شد نام علی مهر زبانت
زمین و آسمان با هم یکی شد
شنیدم یا علی از بیکرانت
به شمشیری که زهر آلوده کردند
دوتا شد فرق مولای زمانت
بشد هر قطره خونش چراغی
به تاریکی فروزان در شبانت
اگر امشب خدا را دل سپاری
بهشت عارفان گردد مکانت
اگر امشب علی جویان نشینی
بگیرد در قیامت در امانت
فروغ قاسمی
محمد خاتم پیغمبران است
از او این گفته باقی در جهان است
همه رنگ و نژادی چون برادر
همه یکسان همه چون هم برابر
بال گشا و پر بزن در آسمان زیبا
دست فشان و پا بنه بر فرش سبز دنیا
بوی بهار میدهد کوچه ز عطر گلها
عشوه ز شور میبرد دلبرک فریبا
منم مهمان به درگاه الهی
به خوان و سفره ماه الهی
به خاکش سر نهم جانم وجودم
کجا راهی روم جز ره الهی
شاپرکم باغ گلم سلامی
از اون روزا برام بگو کلامی
رفتی ز دیده بر دلم نشستی
دل خوشم اکنون ز تو با پیامی
در خوان ضیافت الهی
در روزه بمان مکن گناهی
در روزه بود آنکه در این ماه
بر درگه او بَرَد پناهی
فروغ قاسمی
خنده از دل میبرد افسردگی را
خنده از جان میبرد دلمردگی را
من از عشق و وفا با تو نگویم
دهد شوقی و شوری زندگی را
همه شب خدا را صدا میکنم
تو را از ته دل دعا میکنم
تو را دوست دارم نگویم به تو
به جان و دل خود جفا میکنم
به خلوت نشستن سکوتت خوش است
از آن چشم آبی نگاهت خوش است
مرا دوست داری نگویی به من
به دل سر پنهان و رازت خوش است
نگاه بیگناهش چون کبوتر
دود گاهی به این ور گه به آن ور
پی آدم شده در روزگارش
بناگه میبرد تیری ورا سر
چو خورشیدی تن و جان را بیافروز
حقیقت را ز اطرافت بیاموز
مگو همچون شبم غرق سیاهی
که بعد از شب ببینی چهره روز
فروغ قاسمی
اگر با دشمنت یک جانشینی
از آن بهتر که نادانی گزینی
بیندازد تو را نادان به چاهی
به بن بستت کشد از کوره راهی
نگاهت را به کار عاقلان دوز
ز دانایان رهت از چَه بیاموز
نه ای حیوان چو داری عقل و دانش
روی تا آسمان با فهم و بینش
خردمندان خدا را میشناسند
چو در اول خودِ خود را شناسند
ولیکن جاهلان بر چوب و سنگی
به هر جایی به هر سویی به رنگی
به کُرنش در بر این بندگانند
به چشم عقل خود کور زمان
فروغ قاسمی
خوشا روزی که با هم مهربان بودیم
مٓثٓل در عاطفه اندر جهان بودیم
به عشق و معرفت مهر و وفاداری
زبان زد در میان مردمان بودیم
ز بخششها و یاریها، دهشها غم گساریها
چو خورشیدی به قلب دیگران بودیم
خوشا در برف سنگین جداییها
به یاد هم به عشق هم جوان بودیم
فروغ قاسمی
ای دو چشمت روشنی بخش شب تارم بیا
لب به شکوه کی گشاید این دل زارم بیا
کوچه آشتی کنان باشد چه زیبا کوچهای
قهر یاران میشود مهر و صفا یارم بیا
من چه پنهان دارم از تو دل ز دستم بردهای
ای تمام خاطراتم تو، تو دلدار دارم بیا
نوبهاران آمده صد آینه گل در بغل
تو برایم چون گلی امشب به دیدارم بیا
با ترانه در فضای عاشقانه بهر تو
می زنم با ساز خود، من تو را دارم بیا
باغ بیگل کی برد از دل غمم را ای صنم
ای گلم باغم همه گلهای گلزارم بیا
فروغ قاسمی
همه رفتند و من ماندم در اینجا
دل افسرده غمین و زار و تنها
نه انگیزه برای زنده ماندن
نه حالی بهر رفتن سوی دریا
غریبه با من و تو آشنایان
عجب کی دارم از وارونه دنیا
تمام خاطراتم بال طاووس
کنون خاکستری بینمهمه جا
به خود گفتم چه نوروزی چه عیدی
که ناگه آمدی با مرغ مینا
نگاهش کردم و دادم سلامی
به من زلزل نگاهی کرد و گفتا
سلام و صد سلام بر روی ماهت
گل زیبای خانه بانوی ما
چه اخمو و عبوسی شادیت کو
نمیدانی مگر نوروزِ فردا
فروغ قاسمی
دست خود را پیش تو کردم دراز
تا تو را یاری دهم وقت نیاز
ای دریغا تو شکستی دست من
دست خود دادی به دست حرص و آز
فروغ قاسمی
بهاران مستی و سرمستی گل
بهاران ناز گل بر عشق بلبل
بهاران فصل عشق و عشق بازی
بهاران آبشاران می و گل
فروغ قاسمی