دیدم که تو در خانه ای و لبخند میزنی
چیدم ز بوسه ای از لبت ترفند میزنی
شب را سحر کردم و از بوی عطر تنت
آنجاست که بر ترانه ها نخ بند میزنی
تنها شدم بدان تنها تر از خوف شب
ویرانه جای من نیست که آوند میزنی
یوسف ندیده ای که نارنج ها چه کرد
دستان بریده ات را ببین در قند میزنی
دیشب به رود نیل رفتم و من شنا کنم
دیدم فرشته ای را که تو سر بند میزنی
از حسرت روی تو بدان خاک خورده ام
من در فراق تو سوختم و در زند میزنی
برگ است غذای من و ابریشم ات شدم
من در پیله ماندم و تو هم کند میزنی
تنها امیدم خداست که در شهر زندگی
سر میکشم به شهری که تو ترفند میزنی
روحی که ز آغوش تو پرواز کرد و رفت
افسانه اش تو بودی و مرا چند میزنی
ای جعفری خموش که رویای تو گل دهد
گلهای گلستان را چیده ای در ژند میزنی
علی جعفری
عشق اول را برایم نقطه ها همساز گشت
عشق اول را بعالم نطفه ها دمساز گشت
عشق اول میبرد جان را درون سینه ها
عشق اول روح را با سینه ها پرداز گشت
عشق اول در وجوم سازه ها را شور شد
عشق اول جور شد با آسمان همراز گشت
عشق اول تارو پودم میشود درجان و دل
عشق اول چون نباشد گریه ها آغاز گشت
عشق اول پاک باشد حضرت معصومه ها
عشق اول کور بودم ،دیده هایم باز گشت
عشق اول را عبادت گر کنم منفور نیست
عشق اول منزلت دارد به پایش ناز گشت
عشق اول عاشقم کرد رفتو با اندیشه ها
عشق اول سوختم من آتشم اعجاز گشت
عشق اول موج دریا را وجود آورده است
عشق اول پربها شد با صدف پرداز گشت
عشق اول با قلم هم سوی شعرم میشود
عشق اول نور شد با شعر من ممتاز گشت
عشق اول می کنم جان را فدایش بشنود
عشق اول مرغ زیباشد به غم پرواز گشت
عشق اول خاک پایت میشود مجنون بدان
عشق اول جعفری ها در فراقش زار گشت
عشق اول همچو شیرین درپس نو پرده ها
عشق اول کوه را با تیشه ها یش راز گشت
عشق اول با سپیده جوشش افسانه هاست
عشق اول درمزارم روضه هایش ساز گشت
علی جعفری
پادشاهی کن تو ما را اهل عالم خام شد
کینه هابا عقده ها در جهل عالم دام شد
سگ وفا دارد ز انسان لایق اهل زمین
میکشد انسان ز انسان بر در فرجام شد
ملک و هستی را ندادیم بر دغی لا کتاب
من کتابی داده بودم آیه ها اعدام شد
بر سر خورد و خوراکت لانه کردی از جفا
کشتی اطفال خدا را خانه ها بر بام شد
کار تو ننگیست بر این عالم هستی بدان
حیف انسان بر جهانم اشرف بد نام شد
میکشی آنجا ببین تو کودکان خانه را
بمب و موشک میپرانی زندگی ناکام شد
منتظر ماندم ببینم عدل عالم درکجاست
کو امام و کو پیامبر عقل عالم خام شد
جعفری با درد عشقش زندگانی میکند
میکند نفرین جفا را سرنوشتش دام شد
علی جعفری
شدم علیل و ناتوان از عشق و نگاهت مجنون
قسم به شکل جهان به شکل جوانت مجنون
به رسم پابوس تو من اگر دوباره زنده شوم
کشم بسینه ببوسم از لب و دهانت مجنون
تو گریه مکن فدای تو بهشت و برزخم باشد
چه ها کشیده ای بگو بسینه کشانمت مجنون
دلم چه کرده ای بمان آسوده بگویمت اکنون
سخن به سخره مگو بدان بخوانمت مجنون
فدای تو شوم این روح خسته در عالم عشق
به بیابان گذر کرده ام بخوان بنالمت مجنون
بمان که دلم مریض شده از آن روی زیبایت
مرو عزیز منی کنون به دل نشانمت مجنون
قسم بجعفریت ما را بگیر و مرحمتی میکن
سپیده خسته شده ، به عشق نهانت مجنون
علی جعفری
فرسوده باد همیشه برو بیای حسود
ترکیب شده با حسد روشنای حسود
آینه ای که کدر مانده در گوشه دلش
قلبیست چو سنگ در کهربای حسود
گرخوبی اش کنی و محبت راچه سود
فانیست همیشه اندیشه های حسود
با سودعشق و محبت هم آره نیست
شر است همیشه کلیشه های حسود
یابی محبتی اگر ز روی او به سام
زهری ایست مستدام توتیای حسود
دوری بکن مرو تو پیش این کسان
ظاهر ملک شد و باطن خلای حسود
ایجعفری همیشه خوبیت بر قرار باد
آنیست که شد خجل گونیای حسود
علی جعفری
خورشید را داده ام به قرص قمر مپرس
عمرم هدر برفته است تو هم دگر مپرس
قانون عشق را هم صفا نکردیم بخوان
ماندیم در جریده ها که داد سحر مپرس
رویای تو کرده بودم که آتشت بسوخت
خرمن چ سهل است ودنیای دگر مپرس
شیرین تر از شیرینی و فرهاد تر از فرهاد
فرهاد بمرده است و از کوه و کمر مپرس
تلمیذ عشق کردی و تعلیم عشق میدهی
ای جعفری کجا شدی از خیر و شر مپرس
صادق به عشق تو بودم ای سپیده گلم
سودای تو کرده ایم ای خیر سر مپرس
پاداش صبر من است، شعر وشاعریست
برخیز و بیا تو هم از می و ساغر مپرس
علی جعفری
دادم که برایم تو گل یاس بتراشی
در قلب من از آینه اجلاس بتراشی
رنگین تر از آن گوهر الماس ندیدم
همسنگ من ازجوهر اخلاس بتراشی
شیرین ترین جان منی میل عسل کن
زنبور توام هر دفعه احساس بتراشی
یاقوت تو ازخلقت شر نیست عزیزم
از پیکر من شب شبه الماس بتراشی
درسایه عشق رنگ تو زیباست عزیزم
بر رنگ تن ات پارچه کرباس بتراشی
در دایره چشم تو هم قافیه هستم
زیباست که ازشعر وغزل ناس تراشی
با جعفری از تشنه ترین خاک بگویید
زمزمکه بجوشید هم اجناس بتراشی
علی جعفری
رفته ام تا که به آسوده ترین کارشوی
بشکن این قلب مرا طالب دیدار شوی
می روم خواب تو را از سر اخگر گیرم
من به رامت شده ام سایه افکار شوی
خاطرات تو بدان آینه بر جانم گشت
گر بر قصی صنما چهره هوشیار شوی
وادی شعر و غزل وادی الافان نیست
ورنه هر شعر غزل طالب گفتار شوی
من جفا دیدم از آن غیر کسان میدانی
در ره عشق شدی صاحب کردار شوی
پیکر از کوه بتراشم که تو را پس گیرم
دشمنت را بشناسم تابه کی خار شوی
آمدی تا که هوا دار تو باشم سر عشق
از بر عشق تو هم صاحب پندار شوی
جعفری یاد تو در سفره احسان بشود
از سپیده چه خبر هر دفعه بیمار شوی
علی جعفری
ای کاش نمی آمدی سپیده جانم مذاب گشت
ای کاش نمیدانستی هر چه بود برآب گشت
کردی تفحص از حال من و تو گریان شدی؟
ای کاش نمی آمدی که روزگارم بر آب گشت
حرف های تو زهر ایست که نیشم زد بخوان
بشکن دلی که شکستی عشقش سراب گشت
از ذره محبتی که تو کرده ای خاک بر سرم
من تشنه دیدار تو بودم جانم بخواب گشت
آری درست گفته ای که عشقی یست بی هدف
عشقیست یکطرفه هر چه بودش عذاب گشت
گفتی مگو شعری به من و گفتم به روی چشم
من خودسپیده ای دارم واز توهم بناب گشت
ای جعفری فراموشش کن و شعر مگوی به کس
حذفش کن از خاطره ها که اهل جواب گشت
علی جعفری
چرخه را دادم گرفتم طوطیای زندگی
من که خاموشم بدان با اولیای زندگی
گوهر از دریا گرفتم تا بدانی عاشقم
هدیه ام را داده باشم در بقای زندگی
رفته از چرخ زمان عمرم چو خست
منکه دیوانه شدم در پوریای زندگی
رنگ لبهای تواز یاقوت احمر منسجم
بوسه ازروی توشد دردو بلای زندگی
آمدی تامن ببینم جان دهم در راه تو
من غلام درگهت هستم صفای زندگی
ماه شهریوربرفت و مهر مارا کن خبر
منتظرهستم به آبان ای شفای زندگی
با وضوحی آشکارا پاره کن جان مرا
من که پیوند توام در روشنای زندگی
رفته ای اما سپیده کن خبرمارا مدام
جعفری پژمرده شد ای باوفای زندگی
علی جعفری