از آن روزی که از دیدار لبخند تو محرومم
پر از تلواسه های گیر و دار طالعی شومم
رهایم کن مرا در جستجوی سرنوشت خود
که از روز نخستین بیدلی شوریده موسومم
خبر داری که منهم پا به پای آرزوهایم
فقط بازیگری در صحنه دنیای موهومم
کبوتر بودم و صد آسمان مشتاق بالم بود
کنون در پنجه تقدیر لاکردار محکومم
برو با نغمه های دیگران طی کن بهارت را
که جز بغض گلوگیری نمی پیجد به حلقومم
تلافی می کنم ای عشق نافرجام کارت را
که نقش صد خزان آورده ای در صفحه بومم
از این پس بی محابا دل به دریا می زنم زیرا
که از ناکرده های خویشتن عمریست مغمومم
علی معصومی
واژه ای که به آن می اندیشم،
پایان است...
کلمه ای ناب،وخالص از تمام کلمات
پایان کجاست،ابتدا کجاست.
به کدام تفکر بنگرم که بی انتهاست....
در سراسر کاینات راه پیموده ام.
به تمام سیاره ها سر زده ام.
از راههای شیری گذر کرده ام.
سیاهچاله ها را دیده ام،ودر قوانین مزخرف آنان گرفتار شده ام.
در شعاع نور هزار خورشید،سوخته ام.
در زیبایی نور اندک هزار ماه ،دل داده ام...
کوره راهها را در نوردیده ام..
از تمام جویبارها آب نوشیده ام.
به تمام درختان ،تعظیم کرده ام..
از سلسله جبال امواج ،رازی را پرسیده ام،،،
جوابی از طوفانهای سهمگین گرفته ام.
نمی دانم بی چهره است،یا در هجوم گریه ای زمین گیر شده است...
وصف رخش نا گویاست.
در پناه اغوشش،اهوان تن به آرامش میدهند....
در خیالش اندوه دلان شاد میشوند..
ودر بزرگواریش،،کریمان خجل هستند....
من همان واژه ام ،،واژه اتمام..در مسیرش کلمه
حجت جوانمرد
میشود این دل مگر از عشقت ای همسر جدا
کی شود مجنون بیدل از دل و دلبر جدا
دل ز جانان بر گرفتن سهل و آسان کی بُود
تشنه لب هرگز نگردد از لب ساغر جدا
بال پروازم تویی در آسمان زندگی
جان دهد مرغی که شد از بال و از شهپر جدا
عطر گیسویت اگر با گل درآمیزد دمی
می کنم با چشم بسته من ز یکدیگر جدا
اشک شور من شود شیرین تر از شهد و عسل
گر به شوق دیدنت گردد ز چشم تر جدا
زندگی را با حلاوت می کنی همچون شکر
جان کجا گردد از آن جانان جان پرور جدا
بیند ار جان مرا در آتش غم شعله ور
می زند آتش به جان خود ز هر اخگر جدا
هر که باشد همچو من لب تشنه عشق نگار
می نگردد لحظه ای از چشمه کوثر جدا
گر بیفشاند مرا از تار مژگانش چنین
می شوم همچون صدف گردیده از گوهر جدا
از لب لعلش شکر بار (نسیما) کن دعا
من نگردم تا ابد زین خوان پُر شکر جدا
اسدلله فرمینی
بیا که خانه عشق را بهر تو زار خواهم کرد
بیا که سایه عشق را بهر تو بار خواهم کرد
بیا که سایه دل گشت بوقت سوسن و گل
بیا که جامه عشق را بهر تو یار خواهم کرد
بیا که مایه عشق را سنجیده ام بوقت تمیز
بیاکه جان دادن خود را هم نثار خواهم کرد
بیا که ظلمت شب فزون گشت و ستاره من
بیا که نامه عشق را بهر تو جار خواهم کرد
بیا که رقص ملاییک دیده ام به وقت سحر
بیا که لاله عشق را بهر تو نار خواهم کرد
بیاکه دایه عشق را بوسیده ام به وقت دگر
بیا که نامه عشق را بهر تو خوارخواهم کرد
بیا که جعفری هم ازعشق تو پیرگشته کنون
بیا که خامه عشق را بهر تو دار خواهم کرد
علی جعفری
هر چند ز حال دنیا ندارم خبری
خوش مدام دارم یارامین هم سفری
ره توشه نیازم نَبوَد بر قوّت جان
با کوه غصه بسازم بی دردسری
عبدالمجید پرهیز کار
زندگی به کوتاهی لمس کف دریا
میرود دسته سار و تو میمانی تنها
راز این کهنه سربسته چه میدانی تو
میرود روشنی چشم مثال کف روی دریا
در میان است همه سبزه و گل، باز میمانی تو
میشوی زار تو میان همه آن گُلها
جامه پوسیده ز تن کَن تو بیا کام بگیر
فال این شب زده با قهوه خبر کن شبها
دست بردار ز دوشینه غم و راه بگیر
جام بردار، تر کن تو لبی از می ناب و صهبا
مهرداد درگاهی
کاش باشی تا بخوانم نغمه ای در گوش تو
تا جوابی بشنوم از آن لب خاموش تو
حیف، عمری در فراقت سال و ماه ما گذشت
کاش این پاییز گردد ختم در آغوش تو
علی کسرائی
ز پچ پچ ها شنیدم که ،
آمده ای دوباره
حدس زده بودم خودم
دیدم هوا غباره
دیدم بسوی روحم
جرقه ها میباره
نمیدونم چه خوابی دیده ای ،
اینبار برایم
شاید قطره های اشکی دمادم
هدیه ی تو، برای اینباره
هی درد به روی درد مینهی به روی قلبم
هی ماچ ات میچسبه روو گونه هایم ،
مثل یه مُشت تاپاله
چقدر اِی عاصیِ من ، خوی تو جبّاره
تو فقط معشوقه ام هستی و بس
نگو نه
یه روز هستی و صد روز،
غیب میشی از حوالیم
دراین چند ماهه، هوس ،
میون قلب و مغزم ،
بسانِ یک چاپاره
گاهی برای فقط یادآوریت ،
میرم به یک کاباره
دراین میانه عشقت ،
نگو که یک رحمته ، فقط برام زحمته
عشقت برام بسانِ یک سرباره
برای منی که تو معشوقه شی ،
آرزوم یک مغزِ روو به زواله
فعلاً پیاده ای هستم توو شطرنج
عشق توست که بر اسب و فیل ، سواره
تو انگارکه خودت را ،
با ظالمینِ عالَم کرده ای یکریز قواره
تازگیا چقدر چروکِ ناجور،
افتاده روی روحت
بهترست هروقت دیدمت ،
منهم بِدَم کفّاره
وقتی ازهاری ات میگم به هرکس
میگوید آنچه از پچ پچ می فهمم
هیچیک صحیح نیست و همه نواره
کنون یه معشوقه ی دیگری تدارک دیدم
برای فرداهایی بس قشنگتر
جنسش ز آدمی نیست و،
زجنسِ خوبِ پَری است
سبُک بسانِ پری ست
یه معشوقه ی کامل
که عشقِ خوبش کامل نو نواره
بهمن بیدقی