من گلی هستم، برای چشمهایت
هرچه گل هست، فدای چشمهایت
موج اشکت تا شکست این زورق دل
بر نجات آمد وفای چشمهایت
دستهایم خسته شد از باز بودن
خستگی هایم دعای چشمهایت
شمع چشمم روشن امّا غرق خون
چون گرفتارم بلای چشمهایت
نالههایم بشنو شاید راحت آیم
در پناه آن همای چشمهایت
ضیغم نیکجو وکیل آباد
هر نگاهت زین قفس من را رهایم میکند
آن صدای آشنایت بی هوایم میکند
هر گه از حالت بگویی من به گوشم سر به پا
آن نوای مهربانت بی توانم میکند
این دل شوریده را در خود رهایش میکنی
آن نگاه بی صدایت بی نوایم میکند
میشناسم من تو را با من بمان از جان خویش
گر نباشی گریه هایم بی صدایم میکند
چشم هایم سو ندارد از نبودت بی کسم
باز این ناراحتی ها بی قرارم میکند
از تمام بودنت من هیچ دارم پس بگو
این همه دوری ز چشمت بی امانم میکند
چشم هایم را بدوزم در سیاه چال دو چشم
این نبودن های چشمت بی سرایم میکند
نیست در قلب من خسته کسی جز عشق تو
دور بودن ها و دلتنگی خرابم میکند
پیش تر از چشم هایم گفته بودی بی حساب
آن همه تعریف و تمجیدت تباهم میکند
من هزارن بار میپرسم ز خود از عشق تو
آن نوا و عیش و عشرت بی حسابم میکند
من که در دنیای تو هیچ و تو چون دنیای من
یک نگاهی کن ببین عشقت حرامم میکند
من نبینم جز تو و در بودنت سوزم هزار
این جدایی ها مرا دردی گرانم میکند
رقیه نصیری
صبوری میکنم هَر دَم. که خود آگاه ِ آگاهم
ندارم چاره ای ای دوست که عمرم دست باد،دادم
صَبوری میکنم با درد که من تنهایِ ،تنهایم
نباید اینچنین میشد. ولٰکن بخت شوم ،دارم
خداوندا برس اکنون که من پاییزِ ،پاییزم
اگر روزی بهار بودم. به سودای تو ،میریزم
به سان حال ایوبم. ولی من بی ثمر بودم
شبیه یوسفم ،اما. درونِ چاه چه بی جونم
زنم تیشه به هر ریشه. که نابودم کند هر دم
چه باید کرد شاید من. شبیه کوه ،پر از دردم
شبیه حال مقتولی. درون خون خود ،غرقم
که من در بازیت ای غم. همان ،کیش درون شاهِ شطرنجم
فاطمه ویسی
تو راست میگفتی
هر کس به اندازه ای که تو را
می بیند دوستت دارد
من در خواب هایم هم تو را
دیده ام
و گمان میکنم تمام ماجرا
همین باشد ،
دوستت دارم ، زیاد ،
دوری درد خوبی نیست
دلتنگ او خواهی بود وقتی زنده ای
و دلتنگ خودت
وقتی که هر ثانیه میمیری ...
حجت هزاروسی
دوباره ناله و افغان دوباره جغدِ جنگ
دوباره خون و خرابی دوباره نام و ننگ
شده است محفلِ صیاد و گرگ های حریص
زلالِ ساحلِ آن ماهیانِ ناز و قشنگ
چو کارِ جنگ ز بازو گذشت شد به فشنگ،
در آشیانه ی شیران، شغال گشت پلنگ
بیا به پهنه ی ورزش، خودی نمایان کن
که پهلوانِ تو آن جا شود چنان سرهنگ
پیمبری که به وحدانیت قیام نمود
گرفته ملتِ او فاصله دو صد فرسنگ
به مردمان چه رسیده در این دیارِ کهن
از این تقابل و جنگی که گشته خود فرهنگ
به هر کجا که نظر می کنی غم و رنج است
خوشی به کامِ خلایق شده است زهر و شرنگ
کسی به دادِ کسی هم نمی رسد اینک
گرفته روی جهان را تظاهر و نیرنگ
دوباره ناله به پا کرده است جغدِ جنگ
شده است باغ و گلستان پر از نخاله و سنگ
خرابه ای شده آن شهرها که بود آرام
به تنگ آمده عالم در این زمانه به تنگ
حسن جعفری
چگونه می شود از تو چنین عمیق کشید
دو خط معوج و صافِ لوند و جیغ کشید
تمام علم جهان را به کاربرده سرت
که بند بند تنت را چنین دقیق کشید
نمی شود نچشم از طراوتت که خدا
انار سرخ لبت را به روی تیغ کشید
تمام نقش تو را زد به روی صفحه ی خاک
برای ساختنت رب نشست جیغ کشید
پرنده ام که به جز آسمان ندارم جاه
میان اینهمه دشمن تو را رفیق کشید
شبیه خواب و خیالی شبیه یک رویا
که محو مه شدنت را چنین رقیق کشید
بمان و غوطه بزن در سکون آغوشم
که آب پاک تو را او به این حریق کشید
تمام عطر گلت ریخت روی صورت دشت
مرا به سمت نگاهت به این طریق کشید
برهان جاوید
دلَم تنها شد و گُم شد توی این جادّه
تمومِ عشقم رو فراموش کردی، تو، چه ساده
یه جوری غُصّهها اُفتادن تو دلِ این شب
که حتی آسمون هم دلش پُرِ غم شد
هرجا میرم، تمامِ لحظههاش هستی تو
چه زود گذشت، بدجوری دل رو شِکَستی تو
از دل بپُرس، آخه چرا هنوز عاشق مونده
مگه نه اینکه رفتی و تنهاش گذاشتی؟
نمیدونی چقدر سخته، بی تو، این روزها
دلی که عاشق بود، حالا شده تنها
به دل میگم برگرد و دوباره راهت رو پیدا کن
اما این دل که عاشق بود و الآن، دیوونه
حرفات هنوز توی گوشم میپیچه
تمومِ حرفایی که میزدیم بیبهونه
دوباره برگرد تا کنار هم بمونیم
که بیتو این دل میمونه تنها، دیوونه
دلَم تنها شد و گُم شد توی این جادّه
تمومِ عشقم رو فراموش کردی، تو، چه ساده
یه جوری غُصّهها اُفتادن تو دلِ این شب
که حتی آسمون هم دلش پُرِ غم شد
نمیدونی چقدر سخته، بی تو، این روزها
دلی که عاشق بود، حالا شده تنها
به دل میگم برگرد و دوباره راهت رو پیدا کن
اما این دل که عاشق بود و الآن، دیوونه
هرجا میرم، تمامِ لحظههاش هستی تو
چه زود گذشت، بدجوری دل رو شِکَستی تو
از دل بپُرس، آخه چرا هنوز عاشق مونده
مگه نه اینکه رفتی و تنهاش گذاشتی؟
حرفات هنوز توی گوشم میپیچه
تمومِ حرفایی که میزدیم بیبهونه
دوباره برگرد تا کنار هم بمونیم
که بیتو این دل میمونه تنها، دیوونه
محمد ابراهیم امینی سرابی
به راستی چه کسی میداند
در انتخاب بین ماندن و نماندن...
چه چیزیست که انسان را با اندوهی
پنهان در سینه ،
به کناری میکشاند ،برای خواندن
آخرین کتابی که ،
تمام دقایق معکوس زندگی اش ،
بدان واژگان وابسته اند ،
به راستی چه کسی می داند ،
بعد از این چه در انتظار است؟
چگونه باید آخرین مصرع های خداحافظی
را سرود ،بی آنکه دلی آزرده خاطر شود .
وقتی جز سکوت ،نمی توان چیزی را
بیان کرد ،احساساتت رنگ می بازند و
در انتظار آخرین صفحهٔ کتاب ،فقط
مینشینی...
زهره فرجی