من گلی هستم، برای چشم‌هایت

من گلی هستم، برای چشم‌هایت
هرچه گل هست، فدای چشم‌هایت

موج اشکت تا شکست این زورق دل
بر نجات آمد وفای چشم‌هایت

دست‌هایم خسته شد از باز بودن
خستگی هایم دعای چشم‌هایت


شمع چشمم روشن امّا غرق خون
چون گرفتارم بلای چشم‌هایت

ناله‌هایم بشنو شاید راحت آیم
در پناه آن همای چشم‌هایت

ضیغم نیکجو وکیل آباد

نه خانه‌ات را به من می‌سپاری

نه خانه‌ات را به من می‌سپاری
نه در خانه‌ات می‌مانی
چه فرقی می‌کند
من‌ از بی‌خانمانی
خانه‌ای پیدا می‌کنم
تو از خانمانی
بی‌خانمان‌ می‌شوی

گودیِ قبری که برایم کنده‌اند
برای یک همیشه
از این کارتن خوابی
نجاتم می‌دهد
این خانه راه به آسمان دارد
اگر چه آسمانش از خاک است


من خانه‌ام آباد می‌شود
تو
خودت که هیچ
لااقل
مواظب خانه‌ات باش
این‌ درد، خانمان‌سوز‌ است
خانه که به درد نشست
شکست چاراستخوانش
حتمی‌ست

چه فرقی می‌کند
سوختن سوختن است
چه با آتش
چه با آهک
مُهم‌
خاکستری‌ست که
به گَنگ
نمی‌سپارند

رویای آسمانم‌ اگر چه خاکی‌ست
ولی دلم دلتنگ جرعه‌ای آب است
و کمی هم اگر لطف کنید فاتحه‌ای
بر سنگ مزاری که نمی‌دانم
کدامین ستاره
روبرویش چراغ می‌شود

ضیغم نیکجو وکیل آباد

تو برای رشد ترک بر می‌داری

تو
برای رشد ترک بر می‌داری
من،
برای مرگ؛
تفاوت من ‌و تو
شکوفه‌ای است که
در من
هیچ وقت
گل نکرده‌ست

گله‌هایت ‌
بوی‌ غربت می‌دهد
اینجا
پرتقال‌ها
دلشان خونی‌ست

من بارها مرگ را بوسیده‌ام
باور کن
طعم همه‌ی بوسه‌ها
شیرین نیست


ضیغم نیکجو وکیل آباد

بی تو تمام صفحات را می‌بندم

بی تو
تمام صفحات را می‌بندم
بی تو
صفحه‌ای
از زندگی نماند بهتر

بعد از تو
خون در گلوی رگ‌هایم خشکید
قلبم از جوانگی افتاد
جوانگی از سبزگی
سبزگی از گره‌های آرزو
بی تو
صفحه‌ای از
هستی، ‌نماند بهتر

آب ریخته‌ام جمع نمی‌شوم
آب‌روی ریخته جمع نمی‌شود
بی‌تو صفحه‌ای از
آبرو نماند بهتر

اگر
خدا بربندگانش کافی‌ست
چرا
بر من ترا
بر تو مرا آفریده‌ست
نکند
خدای ناکرده
خدا هم‌؛
ما را؛
به بازی گرفته است ؟

بگذارصفحه‌ی خدا را هم ببندم
از این همه بازی و بازندگی
خسته‌ام
زندگی که جای خود
بی تو
از این هم؛
نظم پریشان،
خسته‌ام
تو بمان
صفحه‌ای از من نماند بهتر


ضیغم نیکجو وکیل آباد

به کسی یادگاری ندهید

به کسی یادگاری ندهید
از کسی یادگاری نگیرید
وقتی نیستی
وقتی نیست
یادگاری‌ها سنگینی می‌کنند
از یادگاری‌ها
تنها جنازه‌ات برروی آب می‌ماند
بی آه
بی آب
بی خاک
خورشید؛
تنها
برتباهی انسان می‌تابد

به کسی یادگاری ندهید
از کسی یادگاری نگیرد
وقتی قرار است
هیچ‌کس نماند
هیچ وقت نمی‌ماند
بگذار یادگاری‌ها لااقل
آبِ عذابش نباشد

دوست داشتن تو
اگر اشتباه بود
دوست داشتن من
هیچ وقت
اشتباه نبوده‌‌ست
زیرا که عشق نور است و
بر نور؛
اشتباه را، راه نیست

عطری از عشق
در من یادگاری‌ست
عطری از آه
عطری از آب
عطری از خاک
عطری از نور

برتباهی‌ام نخند
کاش
آهِ نفست
از عشق نبود


ضیغم نیکجو وکیل آباد