با ماه امشب از تو خواهم گفت ؛
تو شکلی از آغازی ،
که پشت پایان ها سرسختانه
پنهان شده است ...
حجت هزاروسی
آن شکوه قله و پرواز تنهای عقاب ...
چشمهای کرکس بیدار، یادت مانده است؟
گردش یک روز زیبا در هوایی دلپذیر
ابرهای خیس و باران دار یادت مانده است؟
توی صحرا پچ پچ و نجوای ما در گوش باد
رقص آهو در دل صحرا به یادت مانده است؟
مستی کل ها ، نوک کوه بلند
آن بز کوهی به یادت مانده است؟
من برایت شعر خواندم در نسیم سرد دشت
بوی قهوه ، بوی گل ...
سرفه و سیگار ، یادت مانده است؟
دشت های ساکت و تاریک ، دست سردتو
بادهای نابرابر ، پشت هم تکرار ، یادت مانده است؟
آسمان نیلی و سر مستی یاران جان
آن شب دیوانه ی تبدار، یادت مانده است؟
من به گوش باد خواندم یک غزل باران بگو
از من اصرار از تو هم انکار، یادت مانده است؟
اشک در چشمت نشست و من یقین دارم که آن
ساعت غمگین و محنت بار یادت مانده است ...
حجت هزاروسی
تو راست میگفتی
هر کس به اندازه ای که تو را
می بیند دوستت دارد
من در خواب هایم هم تو را
دیده ام
و گمان میکنم تمام ماجرا
همین باشد ،
دوستت دارم ، زیاد ،
دوری درد خوبی نیست
دلتنگ او خواهی بود وقتی زنده ای
و دلتنگ خودت
وقتی که هر ثانیه میمیری ...
حجت هزاروسی
خیابان ها و کوچه ها
حرف های ناگفته زیادی دارند ،
قصه های زیادی میدانند از
انتظار ، پریشانی ، غم
غصه و شادی ...
آنها دست نوشته های روی دیوارها
را فراموش نمیکنند
در خیابانی غمگین
کوچه ای را میشناسم که
سالهاست منتظر است یک
نفر بیاید و با او از سوختن
کسی حرف بزند ،
از داغ به جا مانده از
ته سیگارهای میان
خشت خشت دیوارش
از قدمهای بی تابی که
هنوز جایش درد میکند
از روزهای تلخ ،
از نیامدن و دیر شدن ها
از مرگ آن قناری عاشق
و کلاغی که به خانه نرسید
روزی خیابان ها
اعتراف خواهند کرد
که قدم هایم
چقدر بی تابت بودند
چشم هایم
چقدر منتظر
و مو هایم
چقدر پریشان
روزی خواهی فهمید
که هیچ کس
مثل من تو را نمی خواست
و آن روز دیگر
آنکه،
از درون خواهد سوخت،
من نیستم...
حجت هزاروسی
به نام خدا ...
از راه دور و پشت کوه های
سربه فلک کشیده که نه ،
از همین نزدیکی ها سلام ...
مهربانم ، اگر بخواهم خودم را
تشبیه کنم ، مثل یک سنگم
سنگی صبور که صبر را مانند درختی
در کوله ام کاشته ام
یک روز که خسته شدی ،
از دنیا وا مانده ای
آن روز که هیچ کس نمانده بود ،
از یاد رفتی ،
سنگ صبوری به جا نمانده اما
آن درخت در من سبز شده است
من آن درختم و برای پناهگاه بودن
تو سبز میمانم ،
آن روز به من تکیه کن
فاصله امنیت ندارد
دل باید به دل راه داشته باشد و
لمس باید در روح
اتفاق بیفتد ،
من و تو وجود داریم ...
حجت هزاروسی
تو صبور ،بی انتظار
من کم طاقت ، پر از انتظار
تو نا امید و سختکوش
من امیدوار ، آرام ،
و در انتظار رسیدن
تو حامل لبهایی که میخندند
من عبوس و به ظاهر افسرده
تو میخندی بی آنکه در دل موجی از شادی برخیزد
من...
من آشوب ،
میگویی ادامهی آغازی اجباری را بر دوش میکشی
من پایان
ساحل آرامشم ...
رویای به تو رسیدن نباشد
در دریا
چاره ای جز عاشق شدن نیست...
حجت هزاروسی
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟
خبرت هست ، تو نباشی
قلب من ...
شهر دلم اینجا نیست ؟
دلم اما میگفت ...
شهر من چشمانی است ، منتظر چشم به راه
تو بگو ...
شهر من ، چشم تو بود ؟
گره ام
گره ام حلقه گیسوی تو بود؟
شهر من گرم که نه ، سردی دستان تو بود؟
شعر شاعر هر وقت،
کوچ می کرد ز گرمای تنت ،
کوچ می کرد ز چشمان ترت
جان می داد...
به گمانم،
نفسش بند نفسهای تو بود ...
حجت هزاروسی
و زمانی که یاد گرفتی
بین خطوط را بخوانی
متوجه می شوی که مردم اغلب یک چیز میگویند
اما احساسات آنها کاملا متفاوت است
ناگهان متوجه می شوی
که گاهی لطافت پشت گستاخی پنهان می شود
و اشتیاق پشت آرامش
پشت خنده غمی بزرگ نهفته است
و بعد از بی تفاوتی قلبی داغ و عاشق...
مردم ازچیزی که آنها را آسیب پذیر می کند
شرم دارند و غیر مسلح آن را رها کرده
و از روح زخمی شان محافظت می کنند
انسان هر چه بیشتر رنج بکشد
بیشتر بسته می شود
وقتی خواندن بین خطوط را یاد بگیری
شروع می کنی به فهمیدن آدمها
آنها را واقعا خواهی دید...
حجت هزاروسی
چرا یکی یکی؟
چرا به نوبت؟
بیایید همگی با هم از این دنیا برویم
قشنگ نیست؟
همگی با هم
دوش به دوش
کسی هم دلش برای کسی تنگ نمی شود
اشک نمی ریزد
هر کس هم دوست ندارد می تواند بماند
چطوراست؟؟؟
آرام باش عزیز من
آرام باش...
حکایت آمدن و رفتن است زندگی
گاهی گریه نوزاد،
برق و بوی زندگی،
ترشح شادمانی،
گاهی هم مرگ،
چشمهای مان را میبندیم،
همه جا تاریکیست.
آرام باش عزیز من،
آرام باش
دوباره همه با هم متولد می شویم
و طلوع آفتاب را میبینیم،
زیر بوته ای گون،
یا بر فراز قله،
این دفعه درست از جایی که تو دوست داری، طلوع میشود...
حجت هزاروسی
هنگامی که دو ابر که مدتی مدید در آسمان سرگردان بودهاند،
و سرانجام بههم میرسند.
پیوندی پرشور و ناب همچون سرشت خودشان
شکل میگیرد
شدت این شوق به حدی است که رعد و برق میزند
میزند
و تا مدت ها در آسمان می بارند
این پیوند همان عشق است، عشق راستین.
می بارند تا تمام شوند به پای هم
مذهبی که معشوق را به مقام خدایی میرساند.
معشوقی که سرچشمهٔ حیاتش
از خودگذشتگی و اشتیاق است
و نزد او بزرگترین ازخودگذشتگی،
شیرینترین لذت است.
این همان عشقی است.
که تو در من زنده میکنی...
آری
دوستت دارم
پیش از آنکه بباری
دوستت دارم پیش از آنکه لباست نمناک شود
دوستت دارم قبل از آنکه دست هایت را باز کنی
دوستت دارم پیش از آنکه زیر تمام درختها بباری ام
دهانم را ببند
دهانم را ببند
آرام پرکن آسمان را از پرهات
نم نم ببار
تا بخار بگیرد شیشه های ماشین را
برای بهانه گرفتن امروز دلیل خوبیست
امروز ریه هایم پراست از هوای باریدنت
بیا
از هرسمتی که باران می آید...
حجت هزاروسی