برای خودت کافی باش

برای خودت کافی باش
بقیه دنیا میتوانند صبر کنند
صبر کنند تا خنک شود
درست مثل
یک فنجان قهوه
زندگی
گاهی سیاه است ، تلخ و داغ
سیاه، تلخ و داغ...
می شود شیر ریخت
تا روشن شود
شکر ریخت
تا شیرین شود
و کمی صبر کرد
تا خنک‌ شود
نبودی تا برایت قهوه ترک دم کنم
حالت خوب شود
حالمان خوب شود...


حجت هزاروسی

باید به زندگی بازگشت

باید به زندگی بازگشت
با گذر از اندوه
چه زندگی سیه‌رویی
که جز با گذر از اندوه دوست داشتن نمی‌توان به آن بازگشت...
در من
صدای خسته ای میخواند
مبتلا شده ای...
بی درمان شب هایت
بی درمان فردایت
و من آرام میگفتم
درد هایم را دوست دارم
زخمه بزن، زخمه بزن
من دوباره کوک خواهم شد
و وقتی با آهنگ لب خوانی می کند و چشم را از پنجره به بیرون دوخته است؛ چه اندیشه و احساسی در ذهن و ضمیر دارد؟
هر چه هست از شمایل نگاهش پیداست اندیشه و احساسی به رنگ روشن است.

به رنگ روشن آفتابی...

حجت هزاروسی

من دوباره کوک خواهم شد

هنوز گاهی میان کوچه های خیالت گم می‌شوم
حافظه ام به خطا می‌رود
آدم ها را نمی شناسم
وحذف می شوم میان پیاده روی یک خیابان‌
گنگ می شوم میان
صدای بوق ماشین‌ها و پچ پچ عابر ها...
رنگ‌های چراغ قرمز مرا اشتباه می گیرند
و قهوه فروش نبش خیابان
مرا نمی شناسند
من دیگر
آدم‌ها را بلد نیستم
در من
صدای خسته ای میخواند
مبتلا شده ای...
بی درمان شب هایت
بی درمان فردایت
و من آرام میگفتم
درد هایم را دوست دارم
زخمه بزن، زخمه بزن
من دوباره کوک خواهم شد...


حجت هزاروسی

دوام نمی آورد و

دوام نمی آورد و
دیر یا زود باد های موسمی
شاخه هایش را می شکستند
حتی شکوفه هایش را زیر ساقه های بلندش پنهان میکرد
گاهی در جهت باد خود را خم میکرد
تا کمتر بشکند
گاهی اما می ایستاد به صدای خرد شدن سرشاخه های بلندش گوش میکرد
او تنها بود
انتهای قله...
نارونی که حالا همه چیز ش را به باد سپرده بود....

حجت هزاروسی

ساز ک کوک شود یا شاد مینوازد یا غمگین

ساز ک کوک شود یا شاد مینوازد یا غمگین
یا محلی یا سنتی...
گفتی مهربان شده ای ؟؟؟
آری
تو که باشی ساز من کوک میشود
کوک میشود روی مهربانیت
میشود راحت تکیه داد , شعر گفت , و اهنگ تو را نواخت...
اصلا میشود قفلی زد روی آهنگ تورج شبانخانی و از چشمهای تو گفت ...
هنوزم چشمای تو مثل شبای پر ستاره است
هنوزم دیدن تو برام مثل عمر دوباره است
عمر دوباره که نه جان دوباره
انگار یک جان ب جانم اضافه میشود,
و یک کوک تازه ب سازم
تمام...

حجت هزاروسی

زمانه را باید شست ..

زمانه را باید شست ...
من زمانه ای را میبینم بی رنگ ,بی رمق ,خالی از عشق و دوست داشتن و
مهربانی...
همه چیز تظاهر , ریا, فریب
مگر نمیشود به دوست داشتن تظاهر نکرد؟
به کودک سر چهار راه پول داد, دست پیرمرو را گرفت و از خیابان عبور داد, پرنده را بوسید و حیوانات را دوست داشت؟
مگر نمیشود با پول مهربانی را هدیه کرد ؟
مگر نمیشود به ظاهر عشق ورزیدو در باطن نمرد؟
اری !
میشود .
در این زمانه مردم بازیگر شده اند اخر میدانی از کودکی بیشترشان ارزو داشتند بازیگر شوند
چقدر قشنگ نقش بازی میکنند ؟
راستی چقدر زیبا عشق میورزند!
می آیند, عاشق میشوند , دوستت میدارند و میروند
عشق را میشود بازی کرد
بازیگر خوبی باشی
میشود
میگویند کار نشد ندارد!
بیایید کار را تمام کنیم از قدیم گفته اند...
کار را که کرد ؟
آن که تمام کرد...


حجت هزاروسی

رهایم نکن

رهایم نکن
اینجا مردمانش همه نقاب دارند!
درسایه بساط کرده اند, خورشید را در بسته میفروشند
باران را سیری میدهند
برگ را از پاییز گرفته اند
و زمستان را سیاه پوش کرده اند!!!
مرا زیر تک درخت بیدی که شاخه هایش را از موهایت بافته ای ببر میخواهم
مجنون شوم

مجنون...

حجت هزاروسی