به آتشم کشاندی و چنین نظاره می کنی؟
جهنمی که ساختی، خودت اداره می کنی؟
نشسته ای به معرکه، به دیدنِ شکستنم
مگر چه مانده از تنم، که تکه پاره می کنی
نه رحم می کنی و نه ،به مرگ می رسانی ام
کمر به قتل بسته ای ،چه استخاره می کنی؟
از اینکه زخم می زنی ،گلایه ای نمی کنم
بگو چرا به سمت قلب من اشاره می کنی
اگر چه قلب خویش را ،سیاه و سنگ ساختی
ولی برای دردِ من تویی، که چاره می کنی
شکیلا اسماعیلی
خسته از تلاش روز
خون جگر
خانه میرسد پدر
برای رفع خستگی ز او
ماه بینظیر مادرم
خنده رو
چای جوش می کند
خسته روپدر
استکان چای داغ نوش میکند
صرف شام خانوادگی
پلک خسته ازپدر
نابریده است
گیس شب کشیده روی خستگی روز
سرمههای زیر چشم تار شب
خواب میکشد به چشم
خسته بود خواب میرود
مادرم پتو کشید بر سرش
گزمه میزند قدم به کوچهها
با صدای قصههای مادرم
بوی گیس مهر مادری مرا به خواب میبرد
سحر که میشود
پدر به کار میرود
رختخواب
بوی خواب میدهد
ابراهیم خلیلیان
از آن کنعان سرشار از حسادت
بیا تا مصر سبز من ؛ عزیزم
که از عشق تو ضدّ هرچه دشمن
دقیقا مثل رستم ؛ می ستیزم
بیا آغوش بی دوز و کلک را
برایت باز وا کردم ، هوسناک
به عشقت گرم شد شومینه ی دل
بیا در استکان چایی بریزم
بیا وُ کشتزار قلب خود را
برایم کشتکاری کن؛ چمن کن
میان دشت دل با رقص و آواز
برویان بذرهای عطرخیزم
بنوش از این شراب کهنه ی من
تو هم مثل خود من اهل خمری
اگر کفاره اش جانست؛ باشد
ولی از هرچه عاقل میگریزم
به گورِ مردم خنّاس وحشی
من و تو؛ بقچه ی گیلاس وحشی
بیا باب دل من باش ؛ یوسف
بنوش از این شراب روی میزم
مهین اسدی آسترکی
ای صاحب حسن و کمال، ازعشق تو دیوانه ام
رو مطرب وساقی بیار امشب ز خود بیگانه ام
چشمان تو مستم کند پر ز آنچه هستی می کند
چون شمع آرامی و من مستانه چون پروانه ام
در کوچه های قلب من رد قدمهای تو نقش
قلبم ز جا کندی ولی ، من عاشق ویرانه ام
در خانه ام خلوت نشین حال خرابم را ببین
اعجاز عشقش را نگر، اکنون دگر افسانه ام
مفتون قرص ماه تو مغلوب در چنگال تو
چنگی بزن رقصان شوم مهمان شدی بر خانه ام
همپای ققنوسم ولی آتش ز عشقت در شرر
من قائل و در حمد تو سر ریز شد پیمانه ام
محمدرضا بیابانی
از چشم بیفتاد دو چشمش چون بارش اسفند
بر هیمه خاموش فتاده سپندم از بارش اسفند
آن چشم که گویی درآن جام عسل بود زهری بود
آن لب که شرابش انگوری بود زهر تریاقی بود
وعده آمدنش از حد بگذشت و عهدش شد باطل
الوعده وفا هرکه عهدش بشکست مهرش شدباطل
آمد آن یارِ جفا پیشهِ مدهوشِ رقیبْ، جبار آمد
مثل داروغه ای از جانب کنکاش به پیکار آمد
به گمانش من دل خسته چو او در طلب دیگریم
بر گمانش نفرین، اوچنین و من درپی خنیاگریم
از چشم من افتاده او، بس که مرا زخود دور کرد
رند آمد با حیله وصدجور مرا عاشق و مستور کرد
بیچاره منم، بیچاره تویی، من چاره شدم ناچار تویی
مهرم به فزون عشقم به فزون توزارشدی ناچار تویی
عاشق من و آن خوار تویی، در گلشن دل تو خار شدی
در لاف عشق استاد تویی، در محکمه ام تو زار شدی
گر گویمت ظالم تویی، باز انصاف ز من زایل شود
هر ظالمی هم عاشق است از بخت دل غافل شود
حیف آن هزار و اند روز عاشقی، عشق و فریب
دلتنگ آن عشق محال، عشق عجیب، حس غریب
رویا جلیل توانا
عشقی را با آن همه خوبیهایش رها خواهم کرد
عشق را به تو خواهم داد و دل را ودا خواهم کرد
شب راچراغ تاریک کردم و همه ستارگان خاموش
درآغوشی گرفته بوسیده تو راهم نوا خواهم کرد
عشقیراشکسته دیدمکه مجنون هم بدیده است
بر سر قبر مجنون هم ، لیلی رامن صدا خواهم کرد
دنیا دوروزاست سپیده یکی برای تویکی برای من
دراین دو روزه ببین من خود راهم فدا خواهم کرد
عاشق شدی وخبر نداری که دست وبالت بسته ای
باگریه های سوز ناک خود تو را هم ندا خواهم کرد
عشقت همین باشد و اول قدم اسیر یار باشی بیا
عمرت چگونه گذشته است و ببین ادا خواهم کرد
دیگر مرا نخواهی دید سپیده پری گشته رفته ام
من در کجا دل بسته ام و باتو هم صفا خواهم کرد
آتش فتاده بر پیروان جنگل و پرندگان سوخته اند
هر جاکه پرنده ای سوخته جعفری شفاخواهم کرد
علی جعفری
او رفت ، حتی نگاهی به پشت سر نکرد
گذشت زِ من ،پیدا کرد او عشقی دِگر
چگونه جدا گشت سرنوشتمان زِ هم
خداوندا.....
چنین چیزی می شود مگر
چگونه خاطرات او را بیرون کنم زِ سر
در خیال
آینده را با او ساخته بودم نه هیچ کسِ دِگر
کنون که تنها و بی کس و گریان دل شکسته ام
کنم شبانه روز من فقط این دعا
نشود او خوش بخت هرگز، با هیچکسِ دِگر
فرانک بهمیی
باید تکلیف شعرهایم را
روشن کنم،
دیگرباید بدانند
همیشه، دور از تو
غمگین و کوتاه خواهند بود
باید بدانند
در انتظار تو
همینجا
میانِ کتابهایم
در قفسه...
خواهند مُرد
مروت خیری