ای قصه درد مرا عشقت شده بانی

ای قصه درد مرا عشقت شده بانی
بر قلب چکد زهر هلاهل تو چه دانی

از مخمصه تیر نگاهت چه گریزم؟
چون با خم ابروی تو کرده ست تبانی

شعری چه بگویم که از درد گریزم
دیوان چه بگویم که از خویش نرانی

بر تارک دل با قلم عشق نوشتم
(بازآ) تو مگر رحم کنی و بمانی

صبرم تو ببین حیرت صحرای جنون شد
آها تو چنان روز ازل تلخ زبانی

من مانده ام و دفتری از رنج وجودم
افسوس چه دانی تو چه دانی تو چه دانی

مصطفی ملکی

السلام علیک یا صاحب الزمان


                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

من مست نیم و تو صبور میدانی

من مست نیم و تو صبور میدانی
آشفته نیم و تو نیک آن میدانی

درویش نیم که گم کرده ره خرابات
آشفته خرابم ره گم کرده ام میدانی

آشفته نیم آشفته خرابم کردند
در دام نیم در دام شرابم میدانی

گفتم بنشین تا که تو گویم دردم
رازم تونگو از چه به خوابم میدانی

این جمع که جملگی مهدهوش بدانی
آشفته سر جان بر سر جانم میدانی

آشفته سرند هرچه گمان داری گوی
آن گفتم آن اذن اذان به گوشم میدانی

این تیم که در هوس یار خرابم کردند
آشفته دمی مست تر از جام شرابم میدانی

دریا بنشین تا دو جهان بر تو ببخشیم
بخشنده ترینم که آشفته شرابم میدانی

سیاوش دریابار

در خیال خام خود

در خیال خام خود
فرمانروایی می‌کنم
حیطه‌ی سلطنتم
کُره‌ی چشم سیاهت...
حبسِ یک تیرم از آن
سلسله‌ی ارتش مژگان نگاهت
ناوکی شیدا
گره خورده به آن شعله‌ی مَهلا
در این سِیطره‌‌،
این سینه‌ی خونین خیالت


بیچاره دلِ مست
در این صحرایِ بی داد وُ وَدود
حیران شده
از سیلِ غریبانه‌ی عشاق وصالت
کنجِ زندان،
مار بر دوش
چنان زُل زده‌ای چند
بر این پیکرِ مسحور صدایت

سرتاسر این حُقه فریب است
در این عصر جدایی
ولی کاوه‌ هنوزم
مستِ جادوی تو وُ
سلسله‌ی موی تو وُ
وصلِ محالت...

با بیرقی افتاده وُ گُرزی که دگر نیست
سرگشته وُ حیران همایی‌ست
که شاید
غریبانه به پرواز درآید
در محشر کبرایِ من وُ دام بلایت

مهدی بابایی راد

هر نفس از شوق تو، قلب تپیدن گرفت

هر نفس از شوق تو، قلب تپیدن گرفت
عطر گل از بوی تو، قصد جهیدن گرفت

شورِ تو در جانِ من همچو نسیم خوشی
غنچه ی باغ دلم شوق رسیدن گرفت

چشمِ من از نور تو روشَنی و روشَنی
شب به هوای دلت گرمِ دمیدن گرفت

واژه به واژه سخن، نام تو را زمزمه
دل ز غم هجر تو دست بریدن گرفت

دست به دامان تو، چشم به راهِ تو بود
عاشق دیوانه‌ هم، شورِ شنیدن گرفت

دردِ فراق تو را، دیده‌ی تر آرزوست
بغضِ گلوگیرِ من، راه کشیدن گرفت

هر سحری با خیال، نقش تو را می‌کشم
خاطره چون پیچکی سخت تنیدن گرفت

هر شب و روز از غمت، در تب و تابم چنین
شانه از این بار غم میل خمیدن گرفت

پا به رهت می‌نهم، بی‌خبر از هر نشان
دل ز تمنای تو عزمِ دویدن گرفت

هرچه نظر می‌کنم، جز تو نمی‌آیدم
عالم و آدم ز من چشم ندیدن گرفت

در طلبت جان من، بی‌خبر از خود شده
دل به هوای تو باز شوقِ رهیدن گرفت

چشم به راه توام، در تب و تاب وصال
عشق تو در سینه‌ام، ناز خریدن گرفت

با غم هجران تو سوختم و ساختم
شعله به عمق دلم قصد گزیدن گرفت

اشکِ شبانگاهمان قصه‌ی بی‌انتهاست
اشک ز چشمان من قصد چکیدن گرفت

ای گل ناز آشنا، باز بیا سوی من
بی‌تو دلِ خسته‌ام رنگ پریدن گرفت


امیر عباس دستلان

گل مژه دام دیدار

گل مژه دام دیدار
پابند کدام چشمِ نگار
ناز لگدمال نزدیک
امروزم پیر چشمی آیینک؛
ماهیانه چشمداشتِ فرداست.

بابک رضایی آسیابر

من از درخت ها

من از
درخت ها
جنگل ها
رودخانه ها
دریا ها
سنگها
کوه ها
غارها
آتش ها
لذت میبرم
حتی از قاب عکست
من از آدمها
از رفتارشان
گفتارشان
کردارشان
زندگیشان
لذت نمیبرم
من از آدمها
از چشمانشان
می ترسم


سیاوش دریابار

بــه نــام او کـــه دلــــم بـا دلــش مُعَـطّـــر شـد

بــه نــام او کـــه دلــــم بـا دلــش مُعَـطّـــر شـد
هــم او کـه قـامـَتِ سَـروَش خمیـده پیکـر شـد

خدای را چه بگویم ؟از این همه مصیبت و درد
کســی کـه مـعنـی دلــدادگــی است، پـَر پـَر شـد

چگونــه دسـت قـضــا نازنیــن گُلــی را چیـــد ؟
چگونــه دسـت اَجـَــل اینچُـنیـن ستـمگــر شـد ؟

فــراق می کُشَــدَم ، رفتـــه ای و در غـــم تــــــو
تـمامِ زنـدگـی ام جــانِ ج ـــان چو محشـَـر شد

ندیدمـت کـه در آغـــوش گیـرمـت چــون جـــان
دمی بدون تو بودم، دلم چه سـخت ، کیفــر شـد

بِـِخـواب زنــدگــی ام ، نـازنـیــنِ هـستـــیِِ مَــن
بــدونِ تــــو هـمــه ی قـصّـــه هـــام آخـــــر شـد


جمال الدین بخشنده

خداکند که بیاید، عزیز ودلبر ودانایی

خداکند که بیاید، عزیز ودلبر ودانایی
دانم که چشم به راهست، عزیز ِ زهرایی

دردرون دوجَهل ،  اولیایی گیرکرده
یکی درجهل علم و دیگردرمَستِ دارایی

درجهل اول  بُت سنگ وچوپ بود ونادانی
درجهل آخر سگ واسب وخر شده غوغایی

خداکند که بیاید،عاشق عدل وعدالت
به اشاره بَرکَند هم فحشاءو هم نادانی

عجب جهان بهم ریخته نه قانون نه بحثی
یکی پول پرستد یکی سیاست به دارایی

سنگ وچوپ وبُت بهتر ،ز اسب وسگی
آن نه شری وخیری، این یکی بدترزنادانی

به سگ وگربه ای گوید ،عزیزو دلبَرَ می
نگویدبه بچه وکس نه بدلبرو به سامانی

ای خدا دلم گرفت ز دنیای تمدّن انسانی
به که گویم که کَس ،زکَس ترسد بتنهایی

خداکند که بیایی ،تاجهان را رهاسازی
انسان غرق شده درلجن وغرایز انسانی

خدا کند که بیایی ،کمک کنی بغزّه ولبنانی
جهنمی درست کرده، این صهیونِ آمریکایی

خداکند که بیایی وبَرده هارا رهاسازی
زازدواج سفید و  زلُختُ بیکَس وعُریانی

تمدن بشری ، روبه زوّال هست می دانی
گویا تمدن حیوان غالب گشته به انسانی

نه حیا وشرم دارند، این لائیکان جانی
گویند ز نسل میمون، در قالب یک انسانی

عزیزم خدا کند که بیایی تا نگشته رُسوایی
رُسوای دوعالم نساز مارا  ،بیا عزیز جانانی

دیدار به قیامت نماند ای عزیز مولایی
جوانان پیرگشتن، پیران بسوی دیداری

خدا کند که (ولی)بیند آن ماه مُنیر تابانی
امید هیچ کس نا اُمید نگردد بحقِّ مولایی

ولی الله قلی زاده