یاد رزم پارسه با خاک یونان دل فتاد
هیبت جالوتِ مغزم در حد فاصل فتاد
نازنین یارم دیارِ لعلش از ما نفی کرد
ملّت اندیشه را تا مقصدِ بابل فتاد
موشک چشمم شبیه آرش از افسانه رفت
شور قدس اقدسم چون ناگهان کامل فتاد
ای فلسطین بند آذین بیت لحم اسپندماه
سال نو، نوروز در ره کورشِ عادل فتاد
ابروانت کوه جولان گردنت دریایِ سرخ
من ندانم روز اول بهر چه مشکل فتاد
باغ زیتونی فراخوانَد ابابیلان پارس
واعظا الحمد گو از آسمان چون گل فتاد
محمدنبی خرّمی
چون تیغ بدست آری مردم نتوان کُشت
چون مال بدست آری هر دِین نتوان شست
چون شانس ز کار آری هر خبط نتوان کرد
چون زور به توان داری هر ظلم نتوان کرد
چون شال به کمر داری هر رقص نتوان کرد
چون یاس به دَمَن داری هر ناز نتوان کرد
چون عشق به کمین داری هر یار نتوان خواست
چون شور به خود داری هر دوست نتوان خواست
چون چوب بدست داری هر برگ نتوان ریخت
چون جان به کف آری هر خون نتوان ریخت
چون سور به زمان داری هر ساز نتوان ساخت
چون غور به تور داری هر شُرب نتوان ساخت
چون هنر به کار آری هر نقش نتوان زد
چون تیر به کمان داری هر شخص نتوان زد
چون مُشت بدست گیری هر باب نتوان زد
چون مُشک بدست آری هر عِطر نتوان زد
محمد هادی آبیوَر
ببین چگونه پس از تو بهانه میگیرد
کسی که روزهی شعر شبانه میگیرد
هزار دفتر شعر از هزار وصف تو داشت
دلی که از خم زلفت ترانه میگیرد
برو ولی به جهنم نگو که چون آتش
غزل ز شعله حرفت زبانه میگیرد
نه استکان بلوری نه چای تنهایی
غم تو کاسه سر را نشانه میگیرد
دروغ قافیه درد است و باد رسواگر
دم قلم ز درون استعانه میگیرد
به سنگ میخورد آری سری بدون دلیل
سری که بار خودش را به شانه میگیرد
سکوت میکند اما سکوت جانکاه است
که خار سیم تکلم جوانه میگیرد
سکوت حرف زیادی برای گفتن داشت
ولی زبان بشر ، بزدلانه میگیرد
بدون تو چه خیالی بدون تو چه کسی
به خنده بغض نهان را ز چانه میگیرد ؟
نرفته از سر شاعر بهار شانه به سر
که ناله های خزان تازیانه میگیرد
تو میروی و وجودت نخیل خرمایی است
که دست کوته عرفان تو را نمیگیرد
عرفان اسماعیلی
تو بیا تا خانه را حیران کنم
تو بیا تا شهر را ویران کنم
تو بیا ای عشق بی تکرار من
همدمم شو، همدم شب های من
مهدی مزرعه
عجب مردمی دارد ایران زمین
عجب گرگ ها دارد اندر کمین
به فروَهَرِ... خاکِ کورش قسم...
عجب هیبتی دارد این سرزمین
بهنام زمردپور
و آن ماه فروزانی محصل تو آن جوایا ی عرفانی محصل
به دنیایی که تاریک است از جهل همان خورشید تابانی محصل
بخوان قرآن کلام هی داور یقین حافظ به قرآنی محصل
همه فکرت بود آینده سازی تو از آینده سازانی محصل
کلاس و مدرسه خرم ز بویت گلی و لاله ای جانی محصل
بجنگ با جهل دائم ای محصل یقیناً شیرمیدانی محصل
قسم قرآن که خورده برقلم ها اداء حق تو می دانی محصل
درختت بارور با علم و دانش همان معدن که پنهانی محصل
به فکر و ذکر داری صد معما به خدمت نسل انسانی محصل
عجب روز خوشی داری گرامی شعاع عهد و پیمانی محصل
منصور مقدم
آه ای ستاره شب های بی کسی
من را فراغ کشتُ تو به دادم نمیرسی
در حسرت نگاه تو عمرم تباه شد
افسوس میخورم بر این بانگ بی کسی
در حیرتم که چون به تو فکرم کند خطور
میگیرد این اتاق عطر گلستان نرجسی
در های مهر محبت گوشده ایی
در بارگاه عشق ،کریمی ، مقدسی
عادل به دام چشم خمارت اسیر شد
مجنون لقب گرفت بعد تو از دست هرکسی
ابوالفضل دلقندی
بیا بیا که گذشتِ زمان بهانه ی توست
نشان بده که از این پس زمان زمانه ی توست
به ذوق ،آمده ام ،شاعران همه جمعند
غرورِ مفتخرم لطفِ شاعرانه ی توست
نگاه کن که چه کردی که این چنین مستم
فضای خانه پر از حس جاودانه ی توست
بهار می رسد از راه و سالِ نو آمد
به شاخه های پر از غنچه ام جوانه ی توست
چه زود می رسم اینجا به انتهای غزل
طنین روح نواز غزل ترانه ی توست
محمد منصوری