ماهِ آبان که نشان داد همان پاییز است

مادر امشب بَدنِ کودکِ تو تَب دارد
هوسی کرده دلم ، میلِ تو امشب دارد
از زمان سفرت سال به سال، هر لحظه
گیر کرده نفسم توی گلو ، بُغض تو بَر لَب دارد
ماهِ آبان که نشان داد همان پاییز است
در رَسم خزان خوب به تاراج تو مذهب دارد
مرغِ قَفسم،شوق پریدن به خیال تو ، مرتب دارد
جانانِ منی رُخ بنما کین دلِ مَن نَزد تو مَطلب دارد
آسمانم شده ابری، تو که خود میدانی...
شبِ بی اَختر من پیش تو کُوکَب دارد.


سید میثم طاهری

گاهی به یک لبخندمرموزی دچاری

گاهی به یک لبخندمرموزی دچاری
گاهی به بادم می دهی با گریه زاری
گاهی نمی دانم، خودت هستی و یا او
گاهی نمی خندی و می ماند خماری
سرچشمه ی آینده ای پر نور هستی
خورشید را در کوله بار خویش داری؟
لعنت به چشمان دروغ و حیله بازی
که ریشه کرده در سکوت عشق جاری

تنهایی ام، زیباترین ....تقدیر سال است
تا تو ....در این جامه دریدن دست داری
انگار صد سال از سکوت من گذشته
و تو چو گرگی پنجه در بن بست داری

می دانم، از مرز جنون هم پیش رفتی
و در وجودت مردکی، سرمست داری
یک سیلی از خواب پریشان هدیه بر تو
تا باز گردد چشمهایت از خماری

نرجس نقابی

چون مسلمان میشوم از خود گریزان میشوم

چون مسلمان میشوم از خود گریزان میشوم
سر به سجده میبرم از خود گریزان میشوم

با تو چون راز میگویم دیگران آن نشنوند
زاهد رندان میشوم از خود گریزان میشوم

گفته بودم با تو میخانه را معبد خود میکنم
آتش هجران میشوم از خود گریزان میشوم

دوش باده در دست و خمش بر دوش بود
باده مستان میشوم از خود گریزان میشوم

او نوازش میکند صد باده را با ناز خود
امشب خندان میشوم از خود گریزان میشوم

از درون چاه یوسف چو آمد برون آزاده شد
من به مستان میشوم از خود گریزان میشوم

او کسی را باده میداد باده اش لبریز بود
لب به باده میشوم از خود گریزان میشوم

اتفاقی نیست بشکسته اند در خانقا پیمانه را
دریا خرامان میشوم از خود گریزان میشوم

باده لبریز می و ساقی چه خوش با باده است
من غزل خوان میشوم از خود گریزان میشوم

سیاوش دریابار

جان دل...

جان دل...
وقتی که رفتی ،دفتری برایت برداشتم
تابنویسم از درد نبودنت
تامرحمی شود برای روزهای ندیدنت
تاتکراری شود برای دوست داشتنت
روزها وروزها نوشتم واشک ریختم
تاباخواندن آن بفهمی عمق دوست داشتنم را
خاطرات نبودنت رابرایت آوردم
لعنت بردل من ودفتر خاطراتم
دفترم را نخوانده برطاقچه اتاقت گذاشتی
جان دل برو مراتنها بگذار
وقتی ازمن واشکهایم چنین بی تفاوت گذشتی
حرفی برای گفتن وعشقی برای ماندن نیست
..

منصوره شجاعی

این سهم ما ز بیت وطن زهر مار شد

این سهم ما ز بیت وطن زهر مار شد
شکر خدا کنیم نه یک چوب دار شد

در شهر هر کجا بروی دیده میشوی
بهتر که پیش خلق خدا استتار شد

درهای علم بسته بشد از هجوم جهل
جاهل گرفت حجره و آموزگار شد

تابوت عشق بدرقه تا گور کرده اند
بر نعش عشق خرمن گلها نثار شد

مجنون ز پشت نعش سراسیمه میدوید
لیلی ز دور ناله کنان اشکبار شد

مردم نماز سرب و گلوله ادا کنند
فریاد مرگ از در و برزن شعار شد

از خون پاک غنچه نشکفته ها دگر
باغ ارم شبیه به یک لاله زار شد

ساقی میکده در سوک خم نشست
پستوی خانه میکده غمگسار شد

نادان مقام یافت وَ پُر اعتبار گشت
دانا مقام داد وَ بی اعتبار شد

دارم امید انکه شود روزی عاقبت
شیپورها زنند که فصل بهار شد


جعفر تهرانی

آرامشم را تبدیل مکن ای کابوس

آرامشم را تبدیل مکن ای کابوس ،
به نا آرامی
ای تو که مرکزِ هر آلامی

کاش منِ بی چتر،
میدیدم که توسخاوت داری همچون بارانی
اما تگرگی ،
هریک اندازه ی یک توپ تنیس
اما با اینهمه یکریز خسارت ،
وجدان که نداری ،
خودت بعد ازآنهمه پرتابه ی درد ،
بینم که چو قاتلینِ بالفطره و مادرزاد ،
آرامی

ای تو اِی کابوس که شادی را زمن ،
میتارانی ،
تن ات میخاره برای شرّ
چونکه خود را هردم چون معتاد میخارانی

تو همچو یک دالانی
باریک و دراز و تنگ و تاریک
همیشه ی خدا هم ،
بی سر و سامانی

میترسانی ام و،
میگویی که من ترس ندارم
تو یقین ، ازجمله ریاکارانی

خوش خط و خال نیستی ،
اما ازجمله ی اژدهاها و، مارانی
اگر سگ هم باشی ،
بدون شک تو از هارانی
که نداری مثل رؤیا ،
سفت و سخت یارانی


بهمن بیدقی

(مه آلود) آنِ دردانه ، سراغی شد (خیال اغوا)

(مه آلود) آنِ دردانه ، سراغی شد (خیال اغوا)
به تقصیر هوس بازی ، هوا سد شد میان ما


به آنی بی سبب باور ، توهم هی زدم در جا
به (بندآلودِ) یک سایه ، گمان ، آرایه شد اینجا

(هوارآنگونه) می جویم،، (شبح بارانِ) در مه را
طمأنینه در این سودا ،، به امکان می رسد آیا ؟

به (وهم آلوده ) میگردم ، جنون روح شبگردم
به درک (باشدی) حاشا ، منی گم کرده‌ آنم را

شمیم باکره رقصان ، فضای شهوتم جوشان
به ایهام جوابِ هاا ،تنم با آن شود تن ها ؟


به حد فاصل باقی،.زمستان شد دل شیدا
تصور کن به چه حالی، تنیدم ژاکت رویا

عادل پورنادعلی

چونکه باشد یک قلم در دست دل

چونکه باشد یک قلم در دست دل
می نگــــارد، هر چه در دل دارد او
هر چه در دل دارد از نظم و به نثـر
آوَرَد بر خامــه و رقصـــــــــاند او
...

سلیمان بوکانی حیق